کتاب «به هوای دزدیدن اسب‌ها»: محصور در کلبه خاطرات



رمان «به هوای دزدیدن اسب ها»، اثری جذاب، پیچیده و سرشار از صحنه هایی است که در آن، انسان ها نمی توانند دلیل واقعی رفتارهای خودشان را درک کنند.

رمان «به هوای دزدیدن اسب ها» اثر «پِر پترسون» که در مناطق روستایی نروژ رقم می خورد و هم دوران مدرن و هم به شکلی کوتاه، روزهای اشغال نروژ توسط آلمانی ها در طول «جنگ جهانی دوم» را به تصویر می کشد، به زندگی مردی 67 ساله به نام «تروند ساندر» و رویدادهای رقم خورده در دوران نوجوانی او می پردازد. پس از جنگ، در سال 1948 وقتی «تروند» پانزده ساله بود، او و پدرش تابستان را با هم در کلبه‌ای روستایی در نروژ، در نزدیکی های مرز سوئد، گذراندند، طی دورانی که بر تمام زندگی او تأثیر گذاشت.

 

 

در آغاز رمان متوجه می شویم که «تروندِ» سالخورده به کلبه‌ای در همان روستا بازگشته است تا دوران بازنشستگی خود را در آن سپری کند. او می خواهد تنها و مستقل باشد، اگرچه دلایل انزوای خودخواسته‌ی او چندان مشخص نیست، حتی برای خودش. طبیعت، عنصری مهم در زندگی جدید او به شمار می آید، و توصیفات شاعرانه‌ای که این شخصیت از طبیعت و قدرت آن ارائه می کند، جذابیتی منحصربه‌فرد دارد. «تروند» اما در عین حال می داند که این زندگیِ «ساده»، سختی هایی خواهد داشت—با مسئولیت های زیادی که فقط او از عهده‌ی انجامشان برمی آید.

 

اوایل نوامبر است. ساعت نُه صبح. چرخ‌ریسَک ها خودشان را محکم به پنجره می کوبند. گاهی بعد از آن ضربات، گیج و منگ به پرواز درمی آیند و گاهی هم می افتند روی برفِ تازه‌باریده و بال‌بال می زنند و با هزار تقلا دوباره از زمین بلند می شوند. نمی دانم من چه دارم که آن ها بخواهند. از پشت پنجره به جنگل نگاه می کنم. از آن طرف درخت ها، کنار دریاچه، نوری که به قرمزی می زند دیده می شود. انگار منشأ نور دارد منفجر می شود. می توانم اَشکالی را ببینم که باد روی آب ایجاد می کند. من اینجا زندگی می کنم، در خانه‌ای کوچک در منتهاالیه شرق نروژ. رودخانه‌ای به دریاچه می ریزد. البته شاید نشود اسمش را رودخانه گذاشت.—از کتاب «به هوای دزدیدن اسب ها» اثر «پِر پترسون»

 


 

«تروند» می داند که در طبیعت، هر لحظه ممکن است اتفاقاتی غیرمنتظره رخ دهد و او یا هیچ‌کس دیگری قادر به کنترل این اتفاقات نیست. سرزنش کردن تقدیر و سرنوشت، بی فایده است و رویدادها در نظر «تروند» تصادفی رقم می خورند، بدون هیچ نشانه‌ای از این که نیرویی ماورایی در آن ها دست دارد. بهترین کاری که از دست او یا هر کس دیگری برمی آید، مواجهه با پیامدها و پیش رفتن علی‌رغم سختی ها است.

«پترسون» از طریق «فلَش‌بَک» به سال 1948، شخصیتی به نام «یون هوگ» را به مخاطبین معرفی می کند: نوجوانی در همسایگی آن ها در تابستان آن سال، و کسی که بیشترین تأثیر را بر «تروند» در این برهه از زندگی‌اش می گذارد. «یون» پسری اغلب غیرعادی است که از محدودیت ها عبور می کند، دست به ریسک می زند، و قواعد مرسوم را در هم می شکند. اگرچه «یون» دورانی نسبتا کوتاه را در کنار «تروند» می گذراند، اما تأثیرگذاری هایش بر او به همراه چند رویداد دیگر در همان تابستان، در تمام طول زندگی با «تروند» همراه می ماند.

 

 

یکی از دراماتیک‌ترین صحنه های کتاب زمانی رقم می خورد که «یون» یک روز به دیدن «تروندِ» جوان می رود و «تروند» بلافاصله متوجه چیزی «خاص» در مورد «یون» می شود—اتفاقی برای «یون» افتاده است اما «تروند» نمی داند که آن اتفاق چیست. آن ها «به هوای دزدیدن اسب ها» بیرون می روند: سواری گرفتن از اسب های مردی ثروتمند در همسایگی‌شان، البته بدون خارج کردن اسب ها از زمین محصوری که در آن نگهداری می شوند.

رویدادهای رمان، تمرکز ویژه‌ای بر طبیعت دارد و اغلب اتفاقات در زندگی «تروند» بین 15 سالگی و 65 سالگی او، از طریق «فلش‌بک» به تصویر کشیده می شود. چیزی که مخاطبین می بینند، مردی است که در انتهای زندگی‌اش، تغییرات اندکی را نسبت به دوران نوجوانی‌اش تجربه کرده است—کسی که هیچ‌وقت نتوانسته به طور کامل بفهمد چگونه به فردی که اکنون هست، تبدیل شده، اما اکنون بی‌صبرانه می خواهد این موضوع را درک کند.

 

من یک سگ ماده دارم. اسمش «لیرا» است. توضیح نژادش کار آسانی نیست. البته آنقدرها هم مهم نیست. من و «لیرا» چند دقیقه پیش، با یک چراغ‌قوه، مشغول پیاده‌روی در همان مسیر همیشگی بودیم؛ در امتداد رودخانه، که یخ هایش چند میلی‌متری تا کنار ساحل بالا آمده. همانجا که نی‌بوریاهای خشکیده‌اش در پاییز به رنگ زرد درآمده‌اند. برف سنگینی هم آرام و بی سر و صدا از ابرهای تیره‌ی بالای سر، باریدن گرفته بود. برفی که باعث شد «لیرا» با سرخوشی به عطسه بیفتد. حالا هم کنار بخاری خوابیده. الان برف بند آمده است. تا انتهای روز همه‌اش آب می شود. این را با توجه به دماسنج می گویم. ستون قرمز رنگش با خورشید بالاتر می رود. تمام عمر آرزو می کردم تک و تنها در چنین جایی باشم.—از کتاب «به هوای دزدیدن اسب ها» اثر «پِر پترسون»

 

 

کلبه‌ای که «تروند» در آن سکونت دارد، درست در پشت کلبه‌ی برادر «یون» یعنی «لارس» واقع شده است. «لارس» که پنج سال کوچک‌تر از «یون» است، وقتی «تروند» در نوجوانی در این روستا زندگی می کرد، دچار حادثه‌ای جدی شد اما از آن جان به در برد. این دو مرد سالخورده اکنون درمی یابند که چه نقاط مشترک زیادی در گذشته‌ی آن ها وجود دارد.

یکی از صحنه های مهم رمان، از طریق ترکیبی از خاطره و رویا روایت می شود: پدر «تروند» پس از تابستان سال 1948 با او خداحافظی کرده، و «تروند» به تنهایی و با قطار در حال بازگشت به خانه‌اش در شهر «اسلو» است. او چندین بار از ابتدا تا انتهای قطار را طی می کند تا این که بالاخره خوابش می برد. وقتی «تروند» در زمان حال از خواب بیدار می شود، احساس گیجی و تهوع می کند، و کابوسی ترسناک را به خاطر می آورد—وقتی حدودا سی ساله بود و همسرش حرفی کنایه‌آمیز را در مورد بی‌وفاییِ خود به زبان آورد. او شروع به گریه می کند: «فهمیدم بزرگ‌ترین ترسم در این دنیا، این بود که همان مرد در نقاشی «ماگریت» باشم که وقتی به خود در آینه نگاه می کند، فقط پشت سر خودش را می بیند، دوباره و دوباره.»

«تروند» تجربیات تأثیرگذار و دراماتیک دیگری را نیز تجربه می کند، از جمله روزی در پانزده سالگی‌اش که در آن درمی یابد مادر «یون» برخلاف مادر خودش، زنی گرم و پراحساس است، و همین‌طور مدت ها بعد، وقتی برای اولین بار می فهمد که پدرش به همراه مادر «یون» در نیروی مقاومت نروژ در زمان اشغال کشور توسط آلمانی ها حضور داشته است. گروهی از نروژی های ساکن در نزدیکی مرز سوئد، از جمله پدر «تروند» و مادر «یون»، افراد را به صورت مخفیانه از رودخانه‌ای به سوئد منتقل می کردند.

تعهد این گروه که اکثرشان پدر و مادر بودند، باعث می شد آن ها زمان بسیار اندکی برای انجام وظایف خود در قبال فرزندان‌شان داشته باشند، و هر کودکی که در این رمان می بینیم، به خاطر غیاب یکی از والدینش یا هر دو، با رنجی بزرگ دست به گریبان است.

 

بخاری را پرِ هیزم می کنم و صفحه‌ای از «بیلی هالیدی» را در آن گرامافون قدیمی می گذارم. صدای «هالیدی» نجواگونه است. درست مثل زمانی که در یکی از سال های دهه پنجاه در «کولوسئوم اسلو» آن را شنیدم. صدایش خسته اما همچنان مسحورکننده است. وقتی صفحه به انتهایش برسد، می خزم توی رختخواب و به عمیق‌ترین خواب ممکن می روم. خوابی عمیق که فقط اندکی با مرگ تفاوت داشته باشد، و بعد در هزاره‌ی جدید بیدار می شوم و نمی گذارم آن اتفاق اهمیت چندانی برایم داشته باشد. بی صبرانه مشتاق آن روزم.—از کتاب «به هوای دزدیدن اسب ها» اثر «پِر پترسون»

 

 

رمان «به هوای دزدیدن اسب ها»، اثری جذاب، پیچیده و سرشار از صحنه هایی است که در آن، انسان ها نمی توانند دلیل واقعی رفتارهای خودشان را درک کنند. این رمان، جهانی را به تصویر می کشد که برنده‌ی نهایی در آن، طبیعت است و انسان هایی مانند «تروند» مجبور به مواجهه با آینده‌ای تاریک هستند که قدرت چندانی برای تغییر آن ندارند. با این حال، پایان به‌یادماندنیِ داستان نشان می دهد که همیشه اندکی جا برای امیدواری هست.