آهسته گفتم «سلام.» می دانستم نباید سکوت آنجا را به هم بزنم. رویش را برگرداند. یک لحظه چشم هایم جایی را ندید. او نور چراغ قوه اش را مستقیم انداخته بود روی صورت من.
وقتی این را فهمید، سر چراغ قوه را پایین آورد. چند ثانیه ای همانطور بی حرکت سر جایم ایستادم تا چشم هایم به تاریکی عادت کنند. بعد رفتم سمتش. هر دو کنار هم ایستاده بودیم، با چراغ قوه هایی که در امتداد رانمان نگه داشته بودیم و نورشان زمین آن حوالی را روشن کرده بود.
هیچ چیز آنطور که در روشنایی روز به نظر می رسید، نبود. من به تاریکی خو گرفته ام. یادم نمی آید تا به حال از آن ترسیده باشم، اما حتما ترسیده ام. ولی الان تاریکی به نظرم طبیعی، امن، صریح و بی پرده می آید-صرف نظر از این که چه اندازه ترس و دلهره در دل آن پنهان است، که آن هم اهمیت چندانی ندارد.