کتاب پرده خوان

The Film Explainer
کد کتاب : 24931
مترجم :
شابک : 978-6004901291
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 316
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1992
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه داستان خارجی ایندیپندنت 1995

معرفی کتاب پرده خوان اثر گرت هوفمان

داستان رمان پرده خوان در اوایل دهه 1930 در لیمباخ ، یک روستای صنعتی اتفاق می افتد که از افسردگی رنج می برد چرا که تمام ساکنین آن، کار خود را از دست داده اند. پسری جوان به نام کارل هافمن همراه با مادر و مادربزرگ و پدربزرگش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کند. کارل هافمن فیلم های صامت را در سینمای محلی روستا روایت می کند. این شغل ، شغل پر درآمدی نیست و تا حد زیادی حتی می توان گفت شغلی غیر ضروری است ، زیرا فیلم ها دارای زیرنویس هستند و جمعیت سینما رو نیز بسیار اندک است ، اما کارل خودش را به عنوان یک هنرمند می بیند: او اطمینان دارد که فقط توضیحات او می تواند فیلم ها را برای مخاطبان در حال کاهش آن سینمای کوچک قابل فهم کند . هنگامی که زمانه ی فیلم های سخنگو فرا می رسد و او پس از نزاع با صاحب تئاتر یهودی کار خود را از دست می دهد ، ناگهان او دیگر هنرمند نیست. کارل احساس و علاقه اش برای رسیدن به یک هدف خاص را از دست می دهد و در نتیجه به حزب نازی می پیوندد. این اولین قدم او به سمت پایان وحشتناکش است.

کتاب پرده خوان

نکوداشت های کتاب پرده خوان
A sharp, deft, luminous portrait
پرتره ای تندو تیز، ماهرانه، و درخشان.
Observer Observer

Magically evocative, brilliantly described. The Film Explainer is extraordinarily moving both as autobiography and atmospheric memoir.
به شکل جادویی ای برانگیزنده است و به صورتی درخشان توصیف شده است. پرده خوان رمانی خارق العاده است هم از جهت بیوگرافی و هم از جهت اتمسفر خاطره جویش.
Independent Independent

قسمت هایی از کتاب پرده خوان (لذت متن)
در آغاز نور بود. چراغ ها خاموش می شد. من مقابل پرده می ایستادم، تک و تنها. به جمعیت نگاه می کردم. چندنفری بیشتر نبودند. علامت شروع را می دادم! آن وقت ها توی همهٔ فیلم ها، حتی آنها که در فضاهای بسته می گذشت، انگار باران می بارید. مال این بود که انگشت های آپاراتچی حلقه های فیلم را خراب می کرد. بابابزرگ دستم را گرفته بود. یقه ام را مرتب کرد و گفت: «لرزش صحنه ها روی پرده از لرزش آپارات نبود. از نفس کشیدن تماشاچی ها هم نبود. از تپش قلب کسی بود که حواسش به همه چیز بود، قلب پرده خوان، قلب من.»

دیوارهای این اتاق هم مثل دیوارهای تمام خانه های خیابان کانال، کج بود. کفپوش خانه از چوب روغن جلاخورده صنوبر بود. روی دیوارها عکس هایی از بازیگران مرد و زن سینما بود که بابابزرگ زمانی به او هدیه داده یا امانت داده بود. همین عکس ها به دیوار خانه ما هم بود. اما این هیچ ایرادی نداشت، چون هیچ یک از این دو زن به خانه دیگری نمی رفت. فقط من و بابابزرگ هر دو خانه را می شناختیم. دوشیزه فریچه هروقت که مهمان داشت، عکس ها را از روی دیوار جمع می کرد. «لازم نیست همه بدانند که ما اغلب درباره سینما حرف می زنیم.»

ابابزرگ کلاهش را توی دستش نگه داشته بود. بازوانش را از هم باز کرده بود. من پشت سرش بودم. کاش هنوز همان آدم قبلی بود، یا دست کم ذره ای جوان تر! اما متاسفانه این طور نبود و این را همه جا احساس می کرد. برای مثال الآن به نسبت سنش پله ها را زیادی تند بالا رفته بود. اما نباید می گذاشت دوشیزه فریچه بفهمد. رفتیم به اتاق نشیمن. دوشیزه فریچه توی همان اتاق به دنیا آمده بود و البته نمی خواست که همانجا هم بمیرد.