در آغاز نور بود. چراغ ها خاموش می شد. من مقابل پرده می ایستادم، تک و تنها. به جمعیت نگاه می کردم. چندنفری بیشتر نبودند. علامت شروع را می دادم! آن وقت ها توی همهٔ فیلم ها، حتی آنها که در فضاهای بسته می گذشت، انگار باران می بارید. مال این بود که انگشت های آپاراتچی حلقه های فیلم را خراب می کرد. بابابزرگ دستم را گرفته بود. یقه ام را مرتب کرد و گفت: «لرزش صحنه ها روی پرده از لرزش آپارات نبود. از نفس کشیدن تماشاچی ها هم نبود. از تپش قلب کسی بود که حواسش به همه چیز بود، قلب پرده خوان، قلب من.»
دیوارهای این اتاق هم مثل دیوارهای تمام خانه های خیابان کانال، کج بود. کفپوش خانه از چوب روغن جلاخورده صنوبر بود. روی دیوارها عکس هایی از بازیگران مرد و زن سینما بود که بابابزرگ زمانی به او هدیه داده یا امانت داده بود. همین عکس ها به دیوار خانه ما هم بود. اما این هیچ ایرادی نداشت، چون هیچ یک از این دو زن به خانه دیگری نمی رفت. فقط من و بابابزرگ هر دو خانه را می شناختیم. دوشیزه فریچه هروقت که مهمان داشت، عکس ها را از روی دیوار جمع می کرد. «لازم نیست همه بدانند که ما اغلب درباره سینما حرف می زنیم.»
ابابزرگ کلاهش را توی دستش نگه داشته بود. بازوانش را از هم باز کرده بود. من پشت سرش بودم. کاش هنوز همان آدم قبلی بود، یا دست کم ذره ای جوان تر! اما متاسفانه این طور نبود و این را همه جا احساس می کرد. برای مثال الآن به نسبت سنش پله ها را زیادی تند بالا رفته بود. اما نباید می گذاشت دوشیزه فریچه بفهمد. رفتیم به اتاق نشیمن. دوشیزه فریچه توی همان اتاق به دنیا آمده بود و البته نمی خواست که همانجا هم بمیرد.