اولین بار تابستان سال ۱۹۹۴ که حالا بیش از شش سال از آن زمان گذشته شنیدم سانچس ماساس مقابل جوخهٔ آتش قرار گرفته است. تازه سه اتفاق بد را از سر گذرانده بودم: اول پدرم مرده و بعد همسرم ترکم کرده بود و آخرسر هم فعالیت ادبی ام را کنار گذاشته بودم. دروغ می گویم. حقیقت این است که از میان این سه، دوتای اول واقعی است، حتی اتفاق افتاده؛ ولی سومی نه. درواقع، کار من به عنوان نویسنده هیچ وقت شروع نشد، درنتیجه سخت می شد آن را کنار گذاشت. بهتر است بگویم قبل از اینکه نویسندگی را درست وحسابی آغاز کنم کنار گذاشتم. اولین رمانم را سال ۱۹۸۹ منتشر کردم؛ مثل مجموعه داستانی که دو سال پیش منتشر شد، این کتاب هم با استقبال روبه رو نشد، ولی غرور و نقدهای مشوقانهٔ دوستی که آن روزها داشتم قانعم کرد که روزی می توانم نویسنده شوم و برای آنکه چنین روزی برسد باید کار روزنامه نگاری را کنار بگذارم و خود را وقف نوشتن کنم. پنج سال رنج و عذاب مالی، جسمی و روحی، سه رمان ناتمام و افسردگی وحشتناکی که دو ماه تمام من را روی کاناپهٔ جلوی تلویزیون انداخت، نتیجه ای این تغییر در سبک زندگی ام بود. همسرم که از پرداخت صورت حساب ها، ازجمله صورت حساب های مراسم تدفین پدرم و تماشای من که به صفحهٔ تلویزیون خاموش خیره می شدم و گریه می کردم خسته شده بود به محض اینکه کمی حالم بهتر شد من را ترک کرد و چاره ای نداشتم جز اینکه بلندپروازی های ادبی ام را کنار بگذارم و برای کار سابقم در روزنامه تقاضای مجدد بدهم.
تازه چهل ساله شده بودم، ولی خوشبختانه یا شاید به این دلیل که گرچه نویسنده ی خوبی نیستم ولی روزنامه نگار بدی هم نیستم، یا به احتمال قوی تر چون هیچ کس در روزنامه حاضر نبود کارم را با حقوقی به ناچیزی حقوق من انجام دهد قبول کردند. من را به بخش فرهنگی فرستادند؛ کسانی را آنجا می فرستند که نمی دانند با آنها چکار کنند. اوایل، برای تنبیه کردن من به خاطر خیانتم از آنجا که برخی روزنامه نگارها، همکاری که روزنامه نگاری را برای نوشتن رمان ترک کند کمتر از خائن نمی دانند مجبورم می کردند هر کاری بکنم،