داستانی ظریف و تحریک آمیز از تغییر هویت ها.
اثری با اصالت درنده.
بدون شک یکی از مهمترین نویسندگان پرتغالی زبان نسل خود است.
کتابی به چالاکی یک اثر تریلر و به داغی و آشوبگری قوی ترین انواع رویاها.
توی همین خانه به دنیا آمده و همین جا بزرگ شده ام. هیچ وقت بیرون نرفتم. دیروقت که می شود، تنم را به پنجره فشار می دهم و آسمان را تماشا می کنم. تماشای شعله های آتش، ابرهایی که سر به دنبال هم گذاشته اند و بالای شان فرشته ها را دوست دارم خیل فرشته ها که از موهاشان جرقه به زیر می جهد و بال های پهن آتشین خود را به هم می زنند. چشم اندازْ همیشه یکسان است، اما هر غروب می آیم این جا و از آن کیف می کنم و به هیجان می آیم، انگار برای اولین بار می بینمش. هفته ی پیش فلیکس ونتورا زودتر از همیشه به خانه آمد و در حال خندیدن به ابر انبوهی غافل گیرم کرد آن بالا در آن آبی متلاطم که مثل سگی که بخواهد دم آتش گرفته اش را خاموش کند دور خودش می چرخید. « باورم نمی شود! داری می خندی؟ » تعجب این موجود دلخورم کرد. ترسیدم اما جنب نخوردم، حتا عضله ای. زال عینک آفتابی را از چشم برداشت، گذاشت توی جیب کتش، کت را درآورد آهسته، غمگین و بادقت به پشت یک صندلی آویختش. یک صفحه ی موسیقی را برداشت و گذاشت روی صفحه گردان گرامافن قدیمی. لالایی برای رود ( ۱۰) از دورا سیکادا، خواننده ای برزیلی، که گمانم در دهه ی هفتاد شهرتی به هم زده بود. خیال می کنم به خاطر جلد صفحه بود که زن سیاه پوست خوشگلی را با بیکینی نشان می داد و بال های بزرگ پروانه پشتش نصب شده بود، « دورا سیکادا لالایی برای رود کار موفق امروز » . صدایش در هوا گر گرفت. هفته های اخیر این موسیقی متن غروب دم های ما بوده. کلامش را از برم. نه چیزی می گذرد، نه سپری می شود، گذشته اکنون است رودْ خفته ــ خاطره هزاربار