کتاب اینک خزان

In times of fading light
کد کتاب : 1579
مترجم :
شابک : ‏‫‭978-600-8547-92-1‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 448
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه آلفرد دوبلین

برنده جایزه اسپکته

برنده جایزه کتاب سال آلمان

از کتاب های پرفروش در آمریکا و اروپا

معرفی کتاب اینک خزان اثر اویگن روگه

کتاب اینک خزان، رمانی نوشته ی اویگن روگه است که اولین بار در سال 2011 وارد بازار نشر شد. داستان این رمان در سپتامبر 2001 آغاز می شود. الکساندر اومنیتزر که به سرطانی بدخیم و کشنده مبتلا شده، پدر بیمار خود را رها می کند و به مکزیک می رود؛ کشوری که پدربزرگ و مادربزرگش در دهه ی 1940 دوران تبعیدشان را در آن می گذراندند. داستان مدام در زمان های مختلف جا به جا می شود و چشم اندازی وسیع از گذشته ی یک خانواده را به تصویر می کشد: از بازگشت پدربزرگ و مادربزرگ الکساندر به آلمان شرقی برای کمک به شکل گیری حکومت سوسیالیستی، تا اسارت ده ساله ی پدر او به خاطر انتقاد از رژیم شوروی و همچنین، تمایل پسر الکساندر به فراموش کردن کشمکش های سیاسی سده ی بیستم. روگه در کتاب اینک خزان با هنرمندی تمام به در هم تنیدگیِ تراژیکِ سیاست، عشق و خانواده تحت حاکمیت رژیم آلمان شرقی می پردازد.

کتاب اینک خزان

اویگن روگه
اویگن روگه، زاده ی 24 ژوئن 1954، نویسنده، مترجم و کارگردان آلمانی است.روگه پس از مطالعه ی ریاضیات در دانشگاه هامبولت، به عنوان محقق در آکادمی علوم آلمان شرقی مشغول به فعالیت شد. او در سال 1986 نویسندگی، کارگردانی فیلم های مستند و فیلمنامه نویسی را به صورت حرفه ای آغاز کرد. روگه در سال 1988 به آلمان غربی مهاجرت کرد و از سال 1989 تا کنون، عمدتا به عنوان نویسنده ی آثار نمایشی، رادیویی و سینمایی کار کرده است.
نکوداشت های کتاب اینک خزان
A unique and evocative novel.
رمانی منحصر به فرد و برانگیزاننده.
The Boston Globe

It delivers a hugely informative, entertaining and thought-provoking panoramic view of Communism in Germany.
این اثر چشم اندازی وسیع، آموزنده، سرگرم کننده و تفکربرانگیز را از کمونیسم در آلمان ارائه می کند.
The Independent

A thrillingly alive work.
اثری که به شکل هیجان انگیزی سرزنده است.
The New York Times Book Review

قسمت هایی از کتاب اینک خزان (لذت متن)
اتومبیل ها به نظرش تمیزتر رسیدند. تمیزتر؟ یک جورهایی رنگارنگ تر. احمقانه تر. آسمان آبی بود؛ مگر می خواست چه رنگ دیگری باشد؟ پاییز، از در پشتی به داخل خزیده بود و داشت گله به گله لکه های زرد بر درخت ها می نشاند. در این مدت ماه سپتامبر رسیده بود. او روز شنبه از بیمارستان مرخص شده بود، پس لابد امروز سه شنبه بود. این چند روز حساب تاریخ از دستش دررفته بود.

الکساندر کلید انداخت و در را باز کرد و پدرش را در آغوش کشید. خیلی وقت بود که بغل کردن پدرش لذتی نداشت. کورت بو می داد. بوی پیری. این بو از تک تک سلول هایش به مشام می رسید. کورت حتی دوش گرفته و مسواک زده هم همین بو را می داد.

جز این ها، بهْ و گلابی های زمستانی پوست کلفتی هم بودند که ایرینا پوست کنده و خرد کرده بود و همراه زردآل ها که حالا خیس خورده بودند و انجیرهای نصف شده ای که از فروشگاه روس ها خریده بود و کشمش (به جای انگور) و شاه بلوط خوراکی ( که با دست های خودش یک تنه از تپه های کاپوت جمع کرده بود) و چند پرتقال کوبایی خشک و بی آب که درست به همین خاطر خوب برش خورده بودند (و خیلی راحت و بی دردسر از مغازه ها خریده بود)، همه در ماهی تابه ای قرار داشتند. ایرینا همه را غرق در کره تفت داد و به آن ها کونیاک ارمنی افزود و آن ها شکم غاز کریسمس را پر کرد. این غاز شکم پر را طبق دستور پختی سیصدساله آماده می کرد و چون می گفتند شاهزادگان بورگندی آن را می پخته اند، اسمش غاز شکم پر بورگندی بود.