هرگز به پسری که خویشاوندم نبود تا این اندازه نزدیک نشده بودم. حواسم جمع است، در نور با طراوت صبحگاهی همه چیز را زیر نظر دارم: نرگس های شهلا که کم رنگ و خمیده شده اند؛ پرندگان ساحلی که بالای سرمان پرواز می کنند و سیاهند و پاهایشان قرمز روشن است و مثل موش جیرجیر می کنند؛ درختان دور دست، صنوبر قرمز و سرو کوهی و کاج های اسکاتلندی بلند و باریک که مانند قابی دور مزرعه را گرفته اند. مزه شور نمک دریا را روی لبانم حس می کنم، اما بیشتر از همه از بوی مهرآمیز این پسر که دستش وزنه تعادل است آگاهم.
هر چه سنم بالاتر می رود، بیشتر معتقد می شوم که بزرگترین مهربانی، پذیرش است.
امید داشتن به چیزهایی که زمانی برایت لذت بخش بودند، دردناک است. مجبور می شوی راه هایی برای وادار کردن خودت به فراموشی پیدا کنی.