رمان نخست دوست داشتنی و عجیب «لوییزلی».
با داستان هایی فراموش نشدنی درباره ی عشق، هویت، هنر و ارواح.
یک استعداد ادبی جدید خارق العاده.
شوهرم چند روز قبل، موقع برگشتن به طبقه ی پایین، پایش را روی یک دایناسور گذاشت و بل بشویی در خانه مان راه افتاد. میزان جراحات وارده به دایناسور، تعمیرش را ناممکن می کرد. پسر هق هق کنان گفت: «حالا تی رکسم دیگه واقعا منقرض شده.» گاهی من و همسرم احساس می کنیم به دوتا گالیور مبتلا به پارانویا بدل شده ایم که برای باقی عمر می بایست روی پنجه هایمان گام برداریم، تا خدای نکرده کسی را بیدار نکنیم، یا پایمان را روی چیزی مهم و شکستنی نگذاریم.
حالا شب ها می نویسم: وقتی هر دو بچه خواب اند و کشیدن سیگار، نوشیدن قهوه و باز کردن پنجره اشکالی ندارد. پیش از این معمولا در تمام طول روز می نوشتم، در هر ساعتی که دلم می خواست، چون بدنم مال خودم بود.
اما همزمان در دلم امید داشتم، امید یا به تعبیری درست تر اطمینان، از این که روزی بالاخره به خودم بازمی گردم؛ به تصویری از خودم که برای سال ها به پرداختن جزئیاتش مشغول بودم. اما حالا وقتی یادداشت ها و شعرهای آن زمانم را می خوانم، یا هنگامی که گفت و گوهایم را با دیگر هم نسل هایم به خاطر می آورم و ایده هایی را که به تفصیل راجع بهشان بحث می کردیم، متوجه این حقیقت می شوم که به مرور احمق تر و کودن تر شده ام.