داستان شایان توجه سه پسر جوان.
یک بار دیگر، «وودسن» درکی دقیق از ذهن نوجوانان را از خود نشان می دهد.
داستانی هوشمندانه و تفکربرانگیز.
و «چارلی» همچنان دیوانه ی «آرون» بود. جوری با او وقت می گذراند انگار او برادرش بود. انگار «آرون»، من بود.
«چارلی» قدیمی، برایش مهم بود که من به او برسم. سر میز غذاخوری می نشست و ساعت ها درس می خواند، چون شرمنده می شد که من تقریبا به پایه ی تحصیلی او رسیده ام. می دانید، «چارلی» قدیمی احساس و عاطفه داشت.
این آدمی که جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را دور سرش حرکت می داد، آدم یا چیزی متفاوت بود. آن آدمی نبود که قبل ها می خندید و جوک می گفت و دستش را روی شانه هایم می گذاشت.