صبح روز قبل از یکشنبه عید پاک جون کشپاو داشت توی خیابان اصلی خاکی شهر نفت خیز ویلیستون در داکوتای شمالی قدم می زد و وقت می گشت تا اتوبوس ساعت ظهر برسد و او را با خود به خانه ببرد. جون یک زن چیپوایی قدبلند بود که از هر نظر، به جز طرز راه رفتنش، زنی بالغ به نظر می رسید. شاید همین طرز راه رفتنش - سبک بال مثل یک دختر جوان با پاهای باریک و قوی - بود که چشم مردی را که از پشت پنجره بار دیگر بهش اشاره کرد به خود جلب کرده بود. مرد به نظرش آشنا آمد، مثل تمامی آدمهایی که در نظرش آشنا می آمدند. قبلا آدم های زیادی را دیده بود که آمده و رفته بودند. مرد دستش را خم کرد و او را به داخل بار دعوت کرد. جون هم بدون کوچکترین تردیدی دعوتش را پذیرفت و وارد بار شد. با خود فکر می کرد یکی دو پیک با او می نوشد و بعد کیفش را بر می دارد و بیرون می زند تا به اتوبوس برسد.
وقتی مرد داشت حساب می کرد، جون متوجه شد که او کلی پول را لای یک باند لاستیکی قرمز، شبیه باندهای لاستیکی که توی سوپر مارکت ها با آن خوشه های موز را | می بندند، گذاشته است. دسته اسکناس ها کمکش کرد تا بهتر تصمیم بگیرد، اما از آن مهم تر این بود که دچار حسی شده بود؛ تخم مرغها برایش خوش شانسی آورده بودند. | در رفتار مرد نوعی شستی و شلی وجود داشت که او را از بقیه متمایز می کرد. جون با خود فکر کرد که شاید او با دیگران فرق داشته باشد. می توانست برای همیشه بلیط اتوبوس را فراموش کند. کسی توی خانه، در منطقه سرخ پوستها، منتظرش نبود؛ به جز مردی که ازش طلاق گرفته بود، گوردی، هیچ مرد دیگری را آنجا نداشت.