خنده دار، بسیار صادقانه، ارتش فرعون یک خاطره جنگی است که در سنت جورج اورول و مایکل هرر به نگارش درآمده است.
دردناک ... قدرتمند ... درخشان. این کتاب از نظر زبان قابل توجه است، که مانند هر نویسنده معاصر آمریکایی انعطاف پذیر و چکیده است. در صرفه جویی اش؛ در ساختارش؛ و بیشتر از همه، در صراحت، طنز و سخاوت روح ... با هر اندازه گیری از احساس و تکنیک، این یک دستاورد باشکوه و هوشیارکننده است.
چندتا از اهالی ده جاده را بسته بودند. بوق را به صدا درآوردم، اما آن ها خود را به نشنیدن زدند. با کلاه های لبه دارشان دور هم جمع شده و زن و مردی را تماشا می کردند که دادوفریاد راه انداخته بودند. نزدیک تر که شدم دیدم دوتا دوچرخه شاخ به شاخ شده اند. تکه خرده های سبدی حصیری و سبزی و کاهو کف جاده پخش شده بود. ظاهرا باهم تصادف کرده بودند. گروهبان بنت ( ۱) دستش را جلو آورد و دوباره بوق را به صدا درآورد. صدای ناله ی ضعیفی که برخاست، برای کامیونی زرهی با آن پوشش استتاری مسخره می نمود. دهاتی ها سرهای شان را برگرداندند اما باز هم از سر راه کنار نرفتند. ماشین را کم کم جلو بردم، گروهبان بنت آهسته سرید توی صندلی اش تا کسی او را نبیند، به نظر او احتیاط لازم بود، چون به احتمال زیاد گروهبان بنت گنده ترین آدم آن منطقه و مطمئنا تنها سیاه پوست آن جا بود. همان طور که جلو می رفتم بوق می زدم. بیشتر از حد لازم آن جا ایستاده بودند، برای همین طاقتم تاق شد. کامیون که نزدیک شد از جاده پریدند بیرون. صدای فریادهای شان را می شنیدم، کامیون که از روی دوچرخه ها رد می شد جز صدای دنگ ودنگ و خردوخمیر شدن فلز صدای دیگری به گوشم نمی رسید. به آینه ی عقب که نگاه کردم بیشترشان به کامیون زل زده بودند و چندتایی هم داشتند آهن قراضه های روی جاده را وارسی می کردند. گروهبان بنت دوباره صاف سر جایش نشست، با لحنی عاری از سرزنش گفت: « بد شد، قربان، جدا بد شد. »
وولف نویسندهای که کتابهای خوب و خوشخوانی داره تقریبا تمامی اثارش هم در یک سطح هستن