قرار بود چنین اتفاقی هم برای ما بیفتد. مردم «یوتا»، صبح فقیر از خواب بیدار می شدند و شب ثروتمند به خواب می رفتند. لازم نبود مهندس معدن یا معدن شناس باشید. تنها چیزی که نیاز داشتید یک «گایگرسنج» بود. ما به سوی معادن اورانیوم می رفتیم؛ همان جایی که قرار بود مادرم کاری پیدا کند و حواسش به همه چیز باشد. وقتی فوت و فن کار را یاد گرفت، دنبال کشف و ثبت معدن خودش می رفت.
و تصمیم داشت وقتی پیدایش کرد، خوب همه چیز را جبران کند: سال های بیگاری، سال هایی که ابتدا بستنی فروشی و نوشابه فروشی می کرد و بعد کارآموز منشی گری شد که چیزی جز بدبختی و جیب خالی برایش نداشت، و حتی گاهی وضع از این هم بدتر بود.
مادرم قصد داشت از هم پاشیدن خانواده در پنج سال قبل را جبران کند، می خواست عوض بدبختی هایی را دربیاورد که به خاطر رابطه طولانی با مردی خشن تحمل کرده بود، و قصد داشت زمان از دست رفته را جبران کند. من هم قصد داشتم به او کمک کنم.