تا مدتی روزها می شد که کسی جز موقع دستور دادن با من حرف نمی زد. چون تازه وارد بودیم و درجه مان از همه پایین تر بود، نگهبانی در روز چهارم ژوئیه به ما محول شده بود، آن هم وقتی باقی افراد در ساحل و کافه ها که دستگاه تهویه هوا هم داشتند، پخش و پلا می شدند.
صبح، بعد از شکستن بینی «هابارد»، سرگروهبان دستور داد به خط شویم. جلوی صف آنقدر قدم زد که سکوت، آزاردهنده شد؛ اما باز به کارش ادامه داد. گونه هایش گل انداخته بود، مثل این که سرخاب زده باشد. زخمش به سرخی می زد.
بالاخره سرگروهبان به حرف آمد و با صدایی که به نجوا می ماند، شروع کرد به حرف زدن. کاملا آهسته حرف می زد، اما می توانستم تک تک کلماتش را بشنوم، طوری که انگار فقط با من حرف می زند. گفت که دزد پادگان از پست ترین موجودات هم پست تر است. دزد پادگان به همنوعانش پشت کرده و از این دست حرف ها.