بیل داده بود عکس اش را بیندازند، نه به دلیل آن که بخواهد از جای مخفی اش بیرون بیاید، بلکه به دلیل آن که به جای مخفی تری برود. او می خواست در شرایط انزوایش بازنگری کند. او به بحران آشکار گی نیاز داشت تا دلیلی محکم برای تشدید پنهان سازی اش دست و پا کند.
سال ها قبل شایعاتی بر سر زبان ها افتاده بود که بیل مرده است، بیل در منیتوبا به سر می برد، بیل با نام آدمی دیگر روزگار می گذراند، بیل دیگر کلمه ای بر کاغذ نخواهد آورد. این ها از جمله قدیمی ترین شایعات روی زمین بودند و نه درباره ی بیل بلکه آمال و آرزوهای کسانی بودند که تمنای معماسازی و افسانه پردازی داشتند. بیل هم اکنون داشت از چرخه ی مرگ و حیات تازه ی خویش طرح می زد.
اتاق تاریک بود و مرد دم پنجره ایستاد در انتظار چراغ های جلوی ماشین تا پدیدار شوند بر بالای تپه و نورشان مارپیچ بیاید پایین بر آن گستره، بر تنه های درختان و ساقه های خمیده و سنگ پاره ها. اشتیاق نبود یا انتظاری از سر نیاز، بلکه صرفا یک احساس که این صحنه تا لحظاتی دیگر در برابر چشمانش نمایان خواهد شد و اگر دمی بیشتر آنجا بماند اتومبیل را خواهد دید که در راه شیارخورده می پیچد.