دروغ گفتن خیلی کار پستیه، یه جور بازی دادن تحقیرآمیز نفر مقابله. تو طرف مقابلت رو نگاه می کنی که داره بدون داشتن اطلاعات کافی زندگی می کنه، یا بهتر بگم خودشو مسخره ی خاص و عام می کنه. دروغگویی پیش پا افتاده است و در عین حال حیرت آور، خصوصا اگر کسی باشی که دروغ بهش گفته شده. آدمایی که شما دروغگوها بهشون خیانت می کنید، لیست بلندبالایی از توهین هایی که به اون ها شده تو ذهنشون می سازند و بعد از چند وقت دیگه نمی تونن به چیزی جز اون فکر کنند. می تونن؟ مطمئنم دروغگوهایی به مهارت و سماجت و گمراهی تو به جایی می رسند که فکر می کنن کسی که دارن بهش دروغ می گن مشکل داره، نه خودشون. احتمالا اصلا به این فکر نمی کنی که داری دروغ می گی. بهش مثل یک جور عمل از سر محبت نگاه می کنی.
درست است، تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی. یا تحمل می کنی، یا غرق می شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی.
آسانسور آن قدر پایین رفت تا این که درش به راهرویی بی نهایت زشت و منزجرکننده باز شد که در انتهایش اتاق عمل قرار داشت، و دکتر اسمیت با روپوش جراحی و ماسک سفید در آن ایستاده بود و در آن لباس دیگر شباهتی به دکتر اسمیتی که قبلا دیده بود، نداشت؛ می توانست دکتر اسمیت نباشد، می توانست کاملا آدم دیگری باشد، کسی که در خانواده ای مهاجر و فقیر به نام اسمولویتز بزرگ نشده بود، کسی که پدرش چیزی از او نمی دانست، کسی که هیچکس نمی شناختش، کسی که اتفاقی سر از اتاق عمل درآورده بود و یک چاقو به دست گرفته بود. در آن لحظه ی وحشتناکی که ماسک بیهوشی را نزدیک صورتش می آوردند، حاضر بود قسم بخورد که جراح، هر کس که بود، زیر لب گفت: «الان تبدیلت می کنم به یه دختر.»