فیلیپ راث، رمان نویس برجسته ی ادبیات آمریکا در قرن بیستم، که آثار متعددی در سبک های گوناگون، اغلب کمدی سیاه، نوشته بود، در 22 ماه می 2018 و در هشتاد و پنج سالگی، در بیمارستانی در منهتن درگذشت.
راث در کارنامه ی بلند بالای خود برای درک معنای آمریکایی بودن، یهودی بودن، نویسنده بودن و انسان بودن، شخصیت های زیادی را به کار گرفت که عمدتاً نسخه هایی از خودش بودند. او، قهرمانِ رمان نویسان اروپای شرقی مانند ایوان کلیما و برونو شولتز، و همچنین مشتاق آموختن تاریخ آمریکا و بومیان این کشور بود. راث بیشتر از نویسندگان هم عصر خود به بررسی جنس مذکر پرداخت.
فیلیپ راث، آخرین بازمانده از مردان سفیدپوست برجسته در عرصه ی نویسندگی بود: ائتلافی سه نفره از نویسندگان که دو رأس دیگر آن سال بلو و جان آپدایک بودند. این افراد بر فراز قله های ادبیات آمریکا در نیمه ی دوم قرن بیستم ایستادند. راث که عمری طولانی تر از هر دوی آن ها داشت، توانست بیشتر از این دو نویسنده رمان بنویسد. او در سال 2005 پس از سال بلو و یدورا ولتی، به سومین نویسنده ی زنده ای تبدیل شد که کتابش در کتابخانه ی آمریکا قرار می گیرد.
راث در مصاحبه ای در این باره می گوید:
آپدایک و بلو، نور چراغ خود را به دنیا می اندازند و جهان را همان طور که هست، آشکار می کنند، اما من حفره ای ایجاد می کنم و نور چراغم را درون آن حفره می اندازم.
اگرچه راث موفق به کسب جایزه ی نوبل ادبیات نشد، اما بیشتر افتخارات مهم دیگر را کسب کرد؛ از جمله دو جایزه ی ملی کتاب آمریکا، دو جایزه ی حلقه منتقدین کتاب آمریکا، سه جایزه ی پن فاکنر، یک جایزه ی پولیتزر و جایزه ی بین المللی من بوکر.
او در ششمین دهه از زندگی خود، در سال هایی که اغلب نویسندگان کمتر کار می کنند، مجموعه ی بی نظیری از رمان هایی تاریخی با نام های «زندگی بی دغدغه آمریکایی» و «ننگ بشری» را خلق کرد که حاصل ارتباط دوباره با آمریکا و درون مایه هایی آمریکایی هستند.
او در هفتاد و سه سالگی و با خلق اثر «یکی مثل همه» در سال 2006، روند خلق سالی یک اثر را پیش گرفت و آثاری نوشت که بزرگ نبودند اما بسیار هوشمندانه و دقیق نوشته شده بودند. درون مایه ی این آثار، کمابیش سختی ها و مشکلات بالا رفتن سن و فناپذیری بود و راث با انتشار آن ها، انگار جسورانه به مقابله با زوال خود می رفت.
او اغلب، مخصوصاً در نوشته های آخر خود، به محله ای که در آن بزرگ شده بود و جایی که در نوشته هایش به بهشت گمشده ای بدل گشته بود، یعنی محله ی ویکواهیک شهر نیوآرک، باز می گشت؛ محل شکوه طبقه ی متوسط، ریاضت، پشتکار و آمال.
آمیزش داستان و واقعیت
روش مورد علاقه ی راث برای خلق داستان، یا کاوش در خودش بود و یا یکی از شخصیت های جایگزینی که به عنوان واسطه قرار داده بود تا مرز پرظرافت میان زندگی نامه و تخیل را حذف کند و آگاهانه مرزهای میان زندگی واقعی و داستان را غیرشفاف سازد. نُه تا از رمان های فیلیپ راث از زبان شخصیتی به نام «نیتن زوکرمن» روایت می شوند؛ رمان نویسی که کارنامه ی کاری اش مشابه با خالقش است. سه اثر دیگر راث را دیوید کپش روایت می کند؛ نویسنده ی آکادمیکی که برخی از دغدغه هایش، به خصوص زنان، شبیه راث است.
در سال 1984، راث در مصاحبه ای به هرمیون لی که در مجله ی «پاریس ریویو» منتشر شد، بیان نمود:
کار من ساخت زندگی نامه ای جعلی، تاریخی جعلی و جعل موجودی نیمه خیالی از مشکلات واقعی زندگی خودم است.
آقای راث در انظار عمومی بلندقد و خوش چهره، خوشایند و جذاب بود، اما به معاشرت علاقه ی چندانی نداشت. او در مجامع خصوصی، بسیار شوخ طبع و کمدینی قهار بود. از دوستانش نقل شده است که اگر در حرفه ی نویسندگی موفق نمی شد، می توانست با انجام استندآپ کمدی، به راحتی امورات زندگی اش را بگذراند. اما همانند نوشته هایش، وجود خودش نیز جوش و خروش شدیدی داشت.
راث اعتقاد داشت:
برخی نویسندگان تظاهر می کنند دوست داشتنی تر از واقعیت شان هستند و برخی عکس این را نشان می دهند. این ها ربطی به بحث ندارد. ادبیات، رقابت اخلاق زیبا نیست. قدرت ادبیات ناشی از توانمندی و بی پروایی است که نقش بازی کردن با آن انجام می شود؛ باوری که بر می انگیزد است که اهمیت دارد.
خانواده ی او در آپارتمانی پنج خوابه در خیابان سامیت زندگی می کردند؛ جایی که در دوران کودکی راث، در آن تنها سه کتاب وجود داشت که به گفته ی خودش، وقتی که بیمار می شد، آن ها را به او هدیه می دادند. راث به دبیرستان ویکواهیک رفت؛ جایی که در آن دانش آموز خوبی بود اما نه به اندازه ای که، همان گونه که امیدوار بود، بورس دانشگاه روتگرز را کسب کند. او در سال 1951 در رشته ی وکالت در شعبه ی نیوآرک روتگرز ثبت نام کرد و قصد داشت وکیل افراد بی بضاعت بشود.
«فیلِ» بلندقد و موفرفری (فیل، نامی بود که اعضای خانواده با آن صدایش می کردند) عاشق بیسبال بود. او به طور منظم در مسابقات لیگ بیسبال در استادیوم روپرت نیوآرک شرکت می کرد و «رمان آمریکایی بزرگ» (منتشر شده در سال 1973) را به دنیای بیسبال در مواجهه با حقایق سخت پیرامون زوال کمونیسم و بروز جنبش های ضدکمونیستی اختصاص داد. راث از هواداران تیم بروکلین داجرز بود، در دبیرستان ویکواهیک دوستانی صمیمی داشت که هوش بالای او را تحسین می کردند و به حس شوخ طبعی نیشدارش علاقه مند بودند. داستان هایی که از خانواده اش تعریف می کرد، با تقلید صدا و حرکات دوستان و همسایگان، شبیه به سریال های کمدی تلویزیون به نظر می رسید.
راث در زمانی که در دانشگاه باکنل لوییزبرگ ایالت پنسیلوانیا مشغول به تحصیل بود، به انجمن اخوت یهودی ها پیوست، نقشی را در نمایشی دانشجویی بر اساس نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» اثر آرتور میلر بازی کرد، مجله ای ادبی را به چاپ رساند و داستان هایی احساسی مثل «چیزهای کوچک ناراحت کننده» را نوشت. راث مدتی بعد بیان کرد که کودکان، نوجوانان و جوانان پراحساسی را که زندگی آن ها را له کرده بود، درک می کرد. او در سال 1954 در شرایطی که با جدیت بر فرهنگ ادبی آمریکا در دوران پس از جنگ متمرکز شده بود، از دانشگاه فارغ التحصیل شد.
فیلیپ راث بیشتر عمر خود را در سمت های دانشگاهی — که با تدریس زبان انگلیسی از سال 1956 به مدت دو سال در دانشگاه شیکاگو آغاز شد — گذراند. تجارب احساسی و فکری یک نویسنده در محوطه ی دانشگاه در داستان های اولیه ی راث به شکل معناداری در حال شکل گیری بود. او هیچ گاه فکر نمی کرد رمان های واقع گرایانه ی بلند، حداقل برای شخصی با خُلق و خوی او و استعدادش در طنز، مفید باشند.
راث در یک سخنرانی با عنوان «نگارش افسانه های آمریکایی»، طرحی را در راستای «آزادسازی» ادبیات آمریکا از بند احترام و جدیت مطرح کرد. او آماده بود جسورانه بر هر چیزی که در اطراف و درونش، پرخاشگر، ناپخته و ناپسند است، بتازد. به اعتقاد خود راث، آن دوره به چیزی کمتر از این رضایت نمی داد.
در کتاب های «زندگی بی دغدغه آمریکایی» برنده ی جایزه ی پولیتزر سال 1997، «شوهر کمونیست من» و «ننگ بشری» (2000)، راث برای نخستین بار پس از حملات تندش به نیکسون در کتاب «گروه ما» در سال 1971، با سیاست مداران آمریکایی درگیر شد. راث در جایگاه یک لیبرال طرف غرب که همیشه به دموکرات ها رای داده بود، از ورود به گروه های قابل پیش بینی و لیبرال سر باز می زد.
او در زندگی نامه ی خود، یکی از قوی ترین انگیزه هایش برای ادامه ی نویسندگی را «افزایش سوءظن فراوان درباره ی جایگاه افراد، از جمله جایگاه خودش» عنوان کرده است. او در کتاب «زندگی بی دغدغه آمریکایی»، زخم های التیام نیافته ی حاصل از شورش های نژادی نیوآرک در سال 1960 را بررسی می کند. راث یک آمریکاییِ بی گناه را در قالب شخصیت «سوید لِوو» به تصویر کشید، که به واسطه ی آشوب های سیاسی آن دهه به نابودی کشیده می شود. مری، دختر لوو، کسی بود که پس از یک بمب گذاری تروریستی، در منطقه ای زاغه نشین در نیوآرک پنهان شد و قسمت پیشگویانه ی داستان را به وجود آورد.
بیشتر کتاب های فیلیپ راث پایان خوشی ندارند و این مسأله، احتمالاً از مهم ترین نمونه های رویارویی مردم آمریکا با مسئله ی «مرگ معصومیت و امید» در جامعه شان است.
نام فیلیپ راث تقریباً هر سال در مراسم جایزه ی نوبل ادبیات تکرار می شد. طرفداران بی شمارش، او را مهم ترین رمان نویس معاصر می دانستند. کتابخانه ی آمریکا، در ادای احترامی بی سابقه به راث، یک نسخه ی چندجلدی از تمام کارهایش را منتشر کرد. در اقدامی دیگر در سال 2001، راث کتاب هایش را بر اساس قهرمان از نو مرتب کرد: کتاب های زاکرمن، کتاب های راث، کتاب های کپش، و در سال 2010 هم طبقه ی جدیدی به داستان های کوتاهش افزود؛ «اربابان انتقام.»
راث در کتاب هایی همچون «یکی مثل همه» (2006، برنده ی جایزه پن فاکنر در سال 2007) به مشکلات پیری، بیماری و تحلیل قوا پرداخت.
قهرمان های او در عین رها نکردن فانتزی های جنسی و امید به بهبود، رنج می کشند، برنامه ریزی می کنند و امیدوار و مقاوم اند. راث دریافته بود که پیر شدن غیرقابل تصور است. به قول قهرمان بی نام و نشان داستان «یکی مثل همه»: «پیری یک نبرد نیست؛ یک قتل عام است.» وقتی راوی به لحظه ی مرگ خود می رسد، راث به ماهیت نفرین شده ی عطش سیری ناپذیر ما انسان ها برای زندگی اشاره می کند. مبارزه با مشکلات پیری، از دست رفتن قدرت جنسی و آخرین ضربه — یعنی خود مرگ — قدرت خاصی به آثار راث داده است.
پس از «یکی مثل همه» و «خشم» (2008)، راث چهارمین رمان خود، «ارباب انتقام» (2010) را منتشر کرد که در نیوآرک در سال 1944 جریان دارد. داستان این کتاب به شیوع وحشتناک فلج اطفال می پردازد که تابستانِ هر سال سر و کله اش پیدا می شود، و به این موضوع می پردازد که این بیماری، چگونه اعضای جامعه را به شکلی وحشیانه به جان یکدیگر می اندازد. گفتنی است که راث به اندکی قبل از خلق این داستان، رمان «طاعون» اثر آلبر کامو را می خوانده است. شیوع این بیماری جامعه را به شدت تکان می دهد و یوجین «باکی» کانتور، یکی از معلم های دبیرستان وییکوآهیک، را از بین می برد.
این شخصیت، جوانی خسته کننده بود که برای نویسنده ای مثل راث، اصلاً نمی توانست قابل تحمل باشد. با قرار دادن کانتور زیر فشار ترس های جامعه (ترس هایی که در اجتماع یهودیان شایع بود)، راث مردی معقول را به تصویر می کشد که به خاطر شرایط و شاید عذاب وجدان بی مورد و احساس گناه به دلیل شیوع بیماری، به ورطه ی نابودی کشیده می شود. دیگران از فلج اطفال جان سالم به در می برند و راهی برای مقابله با آن پیدا می کنند، اما کانتور یک قربانی آسیب دیده باقی می ماند.
با افزایش پیچیدگی روایت های راث، سبک او از سوی ویلیام گاس، رمان نویس آمریکایی، بدین شکل توصیف می شود:
غنی، محکم و به لحاظ فرهنگی پیچیده، انگار نه از قلم، بلکه از صدا سرچشمه می گیرد.
سبکی که ساده تر شد و در عین حال به ابزاری برای یک هنرمند بالغ در اوج قدرت خلاقیتش تبدیل گشت.
راث در سال 2011 برنده ی جایزه ی بین المللی من بوکر شد. کارمن کالیل، ناشر استرالیایی، نوشت که
نمی توان او را تحسین کرد. دیدن او در فهرست اولیه بسیار سخت است و اهدای این جایزه ی بین المللی به او نیز دشوار است.
راث در سال 2012 نیز برنده ی جایزه ی استوریاس شد. وقتی در سال 2013 مجله ی نیویورک می خواست از میان 30 نویسنده، بهترین نویسنده ی آمریکا را انتخاب کند، فیلیپ راث با اختلاف پیروز این رقابت شد.
در سال 2012، راث به صورت غیرمستقیم به این نکته اشاره کرد که «ارباب انتقام» آخرین کتابش خواهد بود. او در سال 2010 کارش را متوقف کرد، یک گوشی آیفون خرید و زندگی نامه نویسی استخدام کرد (بلیک بیلی)، و بیشتر زمان خود را به مرتب سازی آرشیو خود اختصاص داد.
بیلی می گوید نوشتن این زندگی نامه حدود یک دهه به طول خواهد انجامید. در سال 2014، راث مصاحبه ای تصویری با آلن ینتوب برای بی بی سی انجام داد که به آخرین حضور عمومی اش نیز تبدیل شد.
من هم اکنون 78 سال سن دارم، و هیچ چیز از آمریکای امروز نمی دانم. در تلویزیون می بینم، ولی دیگر آن جا زندگی نمی کنم.