رمانی جسورانه و گزنده.
«سیلبر» با ظرافت، شوخ طبعی و شفقت به کاوش در سوالات بزرگ می پردازد.
رمانی غنی، خردمندانه و بسیار لذت بخش.
همه از خودشان می پرسیدند بعد از این همه سال وقتی «کی کی» به آمریکا می رسد، چه شکل و شمایلی پیدا کرده. آیا پوستش زیر آفتاب خشک و چروکیده شده؟ آیا مثل زن های ترک، شلوار موج دار ابریشمی پوشیده؟ آیا ساختمان های جدید نیویورک او را شگفت زده می کند؟ آیا از دیدن برج های دوقلو دهانش از تعجب باز می ماند؟ هیچ کدام از گزینه های بالا! «کی کی» همان «کی کی» بود، سی و یک ساله با پوست خیلی خوب؛ شلوار جین و بلوز یقه اسکی که احتمالا همانی بود که وقتی به ترکیه رفت، به تن داشت.
عاشق «بوید» بودم اما فکر می کردم نسبت به کسانی که پیش از او در زندگی ام بودند، به اندازه ی کافی به او نگفته بودم که چقدر دوستش دارم. خوشبختانه در این مورد هیچ وقت چیزی نپرسید. «بوید» می گفت لازم نیست آدم احساساتش را با صدای بلند جار بزند. به نظرش، مقداری علاقه ی واقعی و تا اندازه ای اصرار به دیده شدن، بس بود.
هر هفته او را در اتاق ملاقات تماشا می کردم: یک جوان سیاه پوست آمریکایی دیگر که لباس سرهم احمقانه ی زندان را تنش کرده بودند. دیدن او که محتاط بود و منتظر بود که لبخند نامحسوسی بزند، همیشه مرا تحت تاثیر قرار می داد و وقتی بغلش می کردم (بغل کردن تا حد معقول مجاز بود)، با خودم می گفتم، هنوز خودشه، «بوید» اینجاست.