در این لحظه متی جیمسن برگشت و مقابل چشمانش دختربچه ای را دید که زندگی اش را تسخیر کرده بود. پرل زیر دامنش شلوار آبی سربازان اتحاد را پوشیده بود و کمربند یونیفرم را دور کمرش سفت بسته بود و توده ای از حوله ی سفید در دست داشت. موهایش بلند شده بود و از پشت سفت بسته بودشان. متی تمام این مدت که کنار شوهرش بود اشکی نریخت. با دیدن دختر سیل اشکش سرازیر شد.
فکر کرد مرگ این زن پایان خصومت و تحقیر بردگان ملک آنان بود. اما پرل از راه رسید. هربار متی ذره ای محبت نشان می داد یا در راه سازگاری قدمی برمی داشت، این بار پرل بود که سر باز می زد و رفتار متکبرانه و برق تحقیری از چشمانش می جهید هر تلاش محبت آمیزی را بی اثر می کرد. این دختر هرچه بزرگ تر شد، بدتر شد. این که در فیلدستون پیش هیچ کس محبوب نشد بی شک تقصیر خودش بود. نه در خانه او را پذیرفتند و نه در مزرعه، برای خانه زیادی ادا داشت و برای مزرعه زیادی مغرور بود. فقط در روسکو پیر می توانست افسارش را بکشد و وادارش کند به کار در آشپزخانه و رخت شویی، یا وقتی کار مزرعه زیاد بود به آن جا بفرستدش.
اما متی، که همیشه ادعایش می شد مسیحی معتقدی است، جور دیگری در حق دختر رفتار کرده بود. آخرین نگاه پرل را یادش آمد، وقتی بقچه به دست ایستاد بود منتظر جان، تا بهش بگوید که سوار کالسکه شود و با آن ها بیاید، و متی چقدر خوشحال شد که از شر دختر خلاص شده است، و با خود فکر کرد اگر این جنگ یک فایده داشته باشد همین است، و حالا تمام این افکار در سر او چرخ می خورد در لحظه ای اشک از چشمانش سرازیر می شد و کنار بستر شوهر کمارفته اش خم و راست می شد و زار می زد....