لئوپلد گورسکی مردنش را از 18 آگوست 1920 آغاز کرد. وقتی راه رفتن می آموخت، مرد. وقتی پای تخته می ایستاد، مرد و یک بار هم وقتی سینی بزرگی در دست داشت. وقتی امضای جدیدی تمرین می کرد، مرد. وقتی پنجره ای را باز می کرد، تنها مرد، چون خجالت می کشید به کسی زنگ بزند. یا به یاد آلما مرد. یا وقتی دیگر نخواست یادش را بکند. در واقع، چیز زیادی برای گفتن نیست. او نویسنده ی بزرگی بود. او عاشق شد. این بود زندگی اش.
آخرسر فقط وسایلت از تو می مانند. شاید برای همین من هرگز نتوانسته ام چیزی را دور بریزم. شاید به این خاطر جهان را تلنبار می کردم: در این امید که وقتی مردم، جمع تمام چیزهایم نشانه ی زندگی بزرگتری از آنچه داشتم باشد.
به دنیا که آمدم مادرم اسمم را از روی تمام دختران کتابی گذاشت که از پدرم هدیه گرفته بود؛ کتاب تاریخ عشق. اسم برادرم را گذاشت امانوئل خائیم؛ از روی امانوئل رینگلبلوم، مورخ یهودی که دبه های شیر پر از شهادت نامه را در گتوی یهودیان ورشو دفن می کرد و نوازنده ی ویولن سلی به نام امانوئل فویرمان که از پدیده های دنیای موسیقی قرن بیستم بود و همین طور نویسنده ی نابغه ی یهود، ایزاک امانوئیلویچ بابل و عمویش خائیم که لوده بود، دلقکی واقعی که همه را از خنده روده بر می کرد و نازی ها کشتندش. اما برادرم حاضر نشد به این اسم جواب بدهد. وقتی مردم اسمش را می پرسیدند، یک چیزی از خودش درمی آورد.