برنارد گفت: «حالا وقت جمع بندی است. حالا باید معنای زندگی ا م را برایتان شرح دهم. چون یکدیگر را نمی شناسیم. هرچند که یک بار دیدم تان، گمانم در عرشه ی یک کشتی که به آفریقا می رفت... دچار این توهمم که چیزی که لحظه ای بر جا می ماند، گردی، وزن و ژرفا دارد و کامل است. در این لحظه انگار زندگی من همین است.»
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز، خوشا تنها نشستن چون مرغ دریایی که بر چوبکی بال می گشاید. بگذار تا ابد اینجا با اشیای ساده بنشینیم؛ این فنجان قهوه، این کارد، این چنگال، اشیا در خودشان، من مرا می سازند...
ببین، زمان دارد حلقه ی عدد را پر می کند؛ دنیا را توی خودش دارد. من عددی را می نویسم و دنیا در حلقه اش گیر می افتد، و من خودم از حلقه بیرونم که حالا وصلش می کنم -این جور- مهرش می کنم و کاملش می سازم. دنیا کامل است و من بیرون از آن گریانم. آه نگذارید باد مرا تا ابد بیرون از حلقه ی زمان براند!