مردم جهان، کشور کلمبیا را با چیزهای زیادی به یاد می آورند. یکی از آن ها بدون شک قهوه است که در جهان از بهترین هاست و شاید آمریکایی ها بیشتر آن را به خاطر خوان والدز سبلو بشناسند. تمدن های بومی باستانی این کشور هم هستند که صنایع دستی نفیسشان را در هر موزه ای می بینید. بعد به نقاش معروف جهانی، فرناندو بوترو می رسیم که از سبک خاصش استفاده کرده تا اسطوره های ملی بی شمار و شکنجه ای را به تصویر بکشد که توسط سربازان آمریکایی در زندان ابوغریب انجام می شد. و بالاتر و مهم تر از همه ی این موارد، نویسنده ی دوست داشتنی کلمبیا، گابریل گارسیا مارکز است.
حکایتی معروف وجود دارد که به خوبی بزرگی این نویسنده را نشان می دهد. او در حال نوشتن شاهکار خود یعنی کتاب صد سال تنهایی به طور پیوسته نویسنده ی کلمبیایی بزرگ یعنی آلوارو موتیس را ملاقات می کرد و او را در جریان آخرین اتفاقات روایت شده در رمانش قرار می داد. فقط یک مشکل وجود داشت: هیچ کدام از اتفاقاتی که گابریل گارسیا مارکز برای موتیس تعریف می کرد، در رمان رخ نمی دهد. او همزمان با نوشتن یکی از خلاقانه ترین و کامل ترین کتاب ها در تاریخ ادبیات مدرن، یک رمان ساختگی هم از خودش درآورده بود. از این مسئله می توان فهمید چند واقعیت به صورت شانه به شانه در ذهن حریص گارسیا مارکز وجود داشت.
گفته شده این رمان بزرگ، کتاب صد سال تنهایی، تلاشی برای به تصویر کشیدن هر آنچه است که در کودکی گارسیا مارکز روی او تأثیر گذاشته است. این اثر، «کتاب پیدایش معاصر»، «بهترین بعد از کتاب دن کیشوت (به گفته ی پابلو نرودا) و حتی با استانداردهای بالای عصر افزایش جمعیت، «اثری منحصر به فرد» نامیده شده است.
گارسیا مارکز این کتاب را در یک سال هیجان انگیز در مکزیکوسیتی نوشت که گفته می شود در آن سال، روزانه شصت سیگار می کشید و در انزوا برای احتیاجات زندگی به همسرش وابسته بود. برای این که حرف هارولد بلوم منتقد را به صورت دیگری بیان کنیم باید بگوییم حتی یک خط هم در این اثر وجود ندارد که پر از جزئیات نباشد:
همه جای این داستان به صورتی است که هر چیز قابل تصور و غیر قابل تصور به طور همزمان رخ می دهد.
آثار برجسته ای وجود دارند و بعد شاهکارها هستند و بعد به کتاب هایی می رسیم که مثل موشک های فضایی به سوی مریخ هستند؛ و کتاب صد سال تنهایی دقیقاً همین مورد آخری است. تخمین هایی که برای فروش این اثر زده شده در حدود پنجاه میلیون نسخه در سراسر جهان است که آن را در میان کتاب هایی مثل «ماجراهای شرلوک هولمز»، «لولیتا»، «کشتن مرغ مقلد» و «1984» قرار می دهد.
تحصیلات عالیه حتماً به این شخص کمک کرده است ولی وقتی آدم فروش آثار گارسیا مارکز را در میان هم دوره ای هایش –کارلوس فوئنته، ماریو بارگاس یوسا و خولیو کورتازار – در نظر می گیرد باید چیزی بیش از تحصیلات عالیه را مؤثر بداند. حتی گستردگی جهانیِ رمان صد سال تنهایی را هم نمی توان توضیح داد: این اثر پس از دن کیشوت، بیشترین اثر ترجمه شده ی اسپانیایی زبان است که به 44 زبان مختلف ترجمه شده است.
می توان درباره ی رمان صد سال تنهایی گفت که این اثر چیزی حیاتی را در مورد تجربه ی تاریخی صدها میلیون نفر در خود دارد که فقط به آمریکای لاتین خلاصه نمی شود بلکه به دیگر سرزمین های مستعمره نیز کشیده می شود. نی آییکوِی پارکس، رمان نویس بریتانیایی که از مهاجرانی غنایی متولد شده است، در مورد این کتاب می گوید:
این کتاب به غرب یاد داد چطور یک واقعیت جایگزین را به جای واقعیت خودشان بخوانند و با این کار راه را برای نویسندگان غیرغربی مثل خودم و دیگر نویسنده های آفریقایی و آسیایی باز کرد.
او افزود:
جدا از این حقیقت که این اثر کتابی شگفت انگیز است، این کتاب به خوانندگان غربی یاد داد تا تحمل نقطه نظرات دیگر را داشته باشند.
قطعاً این مسئله درست است که این کتاب امری ضروری را درباره ی آمریکای لاتین به مکان های دوردست منتقل کرد ولی می توان پا را از این هم فراتر گذاشت: کتاب صد سال تنهایی را می توان خوانده شده ترین کتاب در تاریخ آمریکای لاتین دانست. این اثر را باید به عنوان کتابی در مسیر داستان های جاودان باستانی مثل «انه اید» اثر ویرژیل یا «ایلیاد» اثر هومر در نظر گرفت؛ نسخه ای مدرن از این آثار که تاریخ را از فیلتر اسطوره و قهرمان رد کرده است. مرور این اثر در سال 1970 در مجله ی نیویورک تایمز – سالی که مردم آمریکای شمالی بالاخره ترجمه ی بهتر از اصلِ این کتاب را توسط گرگوری راباسا دریافت کردند – منجر به این امر شد که رابرت کیلی محقق بگوید:
این کتاب، یک تاریخ است اما نه تاریخ دولت ها یا مؤسسات رسمی که اسناد و مدارک عمومی را نگه می دارند بلکه تاریخی درباره ی مردمی که مثل نوادگان ابراهیم، از طریق رابطه شان با یک خانواده به بهترین شکل ممکن درک می شوند... این اثر کتاب پیدایش آمریکای جنوبی است.
44 سال بعد، وقتی گابریل گارسیا مارکز چشم از جهان فرو بست، تایمز این حرف را در آگهی درگذشت این نویسنده ی بزرگ درج کرد و صد سال تنهایی را «حماسه ی معرف تاریخ سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین» لقب داد.
اساس داستانی که گارسیا مارکز تعریف می کند مثل داستان های هومر و ویرژیل، قهرمانانه نیست، بلکه داستان او درباره ی رهایی از طلسم و حرکتِ کندِ یک قاره برای پیدا کردن صدایش در جهان و غلبه بر تلاش هایی است که سعی کردند تاریخ و سرنوشت مطلوب خود را به آن تحمیل کنند. اگرچه گارسیا مارکز داستانش را روایت می کند و حتی وقایع تاریخی واقعی را هم در آن ذکر می کند اما چیزی نمی نویسد که فقط از حقایق پیروی کند.
گارسیا مارکز تحت تأثیر کافکا و جویس باور داشت برای گفتن حقیقت
«ضرورتی ندارد که واقعیات به تصویر کشیده شوند: برای نویسنده همان کافی است که چیزی بنویسد که برای آن حقیقت صدق کند، آن هم بدون مدرکی به جز استعداد و اقتدار صدایش.»
این یعنی اگرچه کتاب صد سال تنهایی ریشه در سیاست های کلمبیایی دارد ولی ورای محتوای سیاسی اش می رود. خود نویسنده هم گفته است رمان ایدئال باید
نه تنها به خاطر محتوای اجتماعی و سیاسی اش بلکه همچنین به خاطر توانایی اش برای نفوذ به واقعیت، مبهم باشد: و این حالت بهتر است چون توانایی واژگون کردن واقعیت را دارد و به ما نشان می دهد آن طرف ماجرا به چه شکلی است.
و این حرف، درست با استعداد منحصر به فرد این نویسنده ی بزرگ در ارتباط است: رمان صد سال تنهایی به عنوان شناخته شده ترین نماینده ی رئالیسم جادویی، پر از گنجینه های گیج کننده و مبهم است که ذهن خواننده را اسیر خود می سازد. این داستان های طولانی – طاعون فراموشی یا زنی که آنقدر با شکوه و زیباست که یک راست راهی بهشت می شود – ارتباطی انکارناپذیر با زندگی روزمره ی ما نیز دارند. این کاری است که یک اسطوره ی ادبی می تواند انجامش دهد ولی تاریخ واقعی توان آن را ندارد – همان طور که گارسیا مارکز می گوید، این نوع ادبیات، واقعیت را واژگون می کند و به ما نشان می دهد در لایه های زیرین، چه چیزی مخفی بوده است.
چه چیزی می توانست اسطوره ی بنیادینِ بهتری برای قاره ای باشد که در میان مرزهای اخلاقی، تاریخی و سیاسی پاره پاره شده و در عین حال به دنبال ایجاد تجربه ای عموماً درک شده است؟ علاوه بر این، این داستان همچنین به افرادی که در آن سوی ماجرا بودند – افرادی که شرایطی برای ظلم و ستم و بهره برداری ایجاد کرده بودند – اجازه داد تا این تجربه ی مشترک را درک و ستایش کنند. از طریق این عمل خلاقانه بود که گارسیا مارکز توانست روابط را در جامعه شکل دهد. همان طور که این نویسنده در سال 1982 در حال دریافت جایزه ی نوبل ادبیات گفت:
شعرا و گدایان، موسیقیدان ها و پیامبران، جنگجویان و اوباش... ما فقط باید به دنبال کمی خلاقیت می رفتیم چرا که مشکل اصلی ما، فقدان ابزاری متعارف برای باورپذیر ساختن زندگی هایمان است. این، دوستان من، نکته ی اساسی در تنهایی ماست.
گارسیا مارکز با بخشیدن روایت هایی جدید به دنیا کمک کرد تا این تنهایی کمی تسکین یابد. به همین دلیل است که کتاب هایی مثل صد سال تنهایی برایمان الهام بخش هستند: این دسته از آثار، تصاویری نو، اسطوره هایی نو، ایده هایی نو و اشکالی نو از درک را ارائه می کنند که در برابر تفکراتی قرار می گیرند که ما را در گرداب تفرقه و عدم درک اسیر کرده اند.
هنر والا در تاریخ مدرن، همیشه راه های متفاوتی برای دیدن دنیا به ما نشان داده است. این مسئله باید به ما یادآوری کند که هیچکس به صورت انحصاری، حقیقت را نمی داند و این که حتی روایت های سیاسی که برایمان ماندگار هستند، در بهترین حالت، تنها بخشی از این جهان را در خود دارند که همیشه پیچیده تر از چیزی است که فکر و زبان ما توان بیانش را دارد. مزیت تجربه ی اثری برجسته مثل رمان صد سال تنهایی این است که تواضعی را به ما یادآوری می کند که همه ی ما باید آن را در هنگام تلاش برای اثبات این که چه چیزی واقعیت و چه چیزی کذب است، به یاد داشته باشیم.
جادو در برابر واقعیت
گابریل گارسیا مارکز در کتاب صد سال تنهایی، جوانبی را شرح می دهد که اغلب توسط تاریخ مکتوب نادیده گرفته می شوند؛ مسائلی مثل نسل کشی های جنون آمیز، خرافات و اغراق در احساسات که در نتیجه اساس داستان را دور از روایت منطقی مستند در کتاب های تاریخی بنا می کند و سمت روایتی می رود که بر تجربه ی زندگی خارق العاده ی مردم عادی متمرکز است.
گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد، هر بهاری که می گذرد دیگر برنمی گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده ترین عشق ها نیز حقیقتی ناپایدار است. از متن کتاب
واضح ترین توصیف مارکز از این که تاریخ رسمی همیشه مطابق با واقعیت نیست، داستان اعتصاب است. وقتی کارگران کاشت موز برای شرایط کاری بهتر اعتصاب می کنند، به طور خودکار دور هم جمع و کشته می شوند و اجسادشان در اقیانوس ریخته می شود. خوزه آرکادیو ساگوندو تنها کارگری است که زنده می ماند ولی وقتی به ماکوندو برمی گردد، کسی داستانش را باور نمی کند – مردم در عوض به خواندن داستانی دستکاری شده در روزنامه اشاره می کنند که ادعا می کند اعتصاب به طور صلح آمیز پایان یافته است. در این مورد، منظور مارکز این است که مردم ترجیح می دهند نسخه ای تعدیل شده از تاریخ را بخوانند که به آن ها این امکان را می دهد تا از رویارویی با وقایع وحشتناک اجتناب کنند. تأثیر بعدی این است که خواننده تشویق شود تا روایت های تاریخی را زیر سؤال ببرد و دیگر روایت پذیرفته شده ی تاریخ کلمبیا را نپذیرد.
در حالی که مارکز به ما نشان می دهد تاریخ رسمی تا حدی از واقعیت به دور است، این کتاب، جادو و واقعیت را کاملاً سازگار نشان می دهد. این یعنی واقعیت می تواند عجیب تر از داستان هایی باشد که درباره اش روایت می کنیم و این امر، شیوه ای شاعرانه به بیان احساسات و تجربیات می دهد که آنقدر خاص است که با کلمات عادی منتقل نمی شود. به عنوان مثال، وقتی خوزه آرکادیو بوئِندیا که بزرگِ خانواده است، بالاخره می میرد، بارانی از گل های زرد از آسمان می بارد و این نکته را نشان می دهد که شهر برای مرگ بنیان گذار خود بسیار اندوهگین است.
در حالی که مرگ بنیان گذار شهر و بزرگ خاندان به نظر باید اهمیت تاریخی داشته باشد، مارکز از گل های زرد استفاده می کند تا نشان دهد این مرگ، واقعه ای انسانی و احساسی است و نه رویدادی رسمی. تمام مثال های جادویی در داستان کتاب، روایت هایی تاریخی بر اساس تجربه هستند و نه داستانی رسمی و آکادمیک از رخدادهای تاریخی. مارکز با همین شیوه نشان می دهد واقعی ترین روایت زندگی آن است که ذهنیتِ تجربه ی شخصی را در خود دارد:
برای من فقط کافی است مطمئن باشم که تو و من در این لحظه وجود داریم، همین... از متن کتاب