برخی از اولین تحقیقاتی که به ارتباط میان خلاقیت و بیماری روانی مربوط می شد، در سال 1987 به انجام رسید. دکتر «نانسی اندریسن» از دانشگاه «آیووا» به این نکته پی برد که بروز «اختلال دو قطبی» در «کارگاه نویسندگان آیووا» بیشتر از افراد حاضر در «گروه کنترل» بوده است. یه دهه بعد، دکتر «آرلوند لودویگ» از دانشگاه «کنتاکی» از طریق یک آزمایش تجربی به کاوش در رابطه ی میان اختلال روانی و تأثیرات فرهنگی پرداخت؛ یافته های او نشان داد افراد شاغل در حرفه های هنری بیشتر از افراد در شغل های غیر خلاقانه، مستعد داشتن اختلالات و بیماری های روانی هستند.
پژوهشگران در سال های اخیر، به ارتباطاتی میان شباهت های اعصاب شناختیِ بیماری های روانی، و خلاقیت در ذهن اشاره کرده اند. بیماری هایی همچون «اختلال دو قطبی» و «اسکیزوفرنی» (یا روان گسیختگی) ظاهرا در «لوب پیشانی» مغز تمرکز دارند. فعالیت غیرعادی در «لوب پیشانی» ممکن است باعث شود فرد ارتباطات و پیوندهایی عجیب را در ذهن خود شکل دهد—درست مانند همان پیوندهایی که اغلب در «شعر» و سایر قالب های «نویسندگی خلاق» یافت می شود.
در سال 2002، دکتر «جیمز کافمن» از دانشگاه دولتی «کالیفرنیا» پژوهشی را درباره ی 1629 نویسنده به انجام رساند که نتایجش نشان داد شاعران—به ویژه شاعران زن—در داشتن نوعی از اختلال روانی، مستعدتر از نویسندگان آثار غیرداستانی، نمایشنامه نویسان و داستان نویسان هستند. به همین خاطر، ارتباط میان خلاقیت و اختلال روانی به شکل کلی با نام «اثر سیلویا پلات» شناخته می شود. در این مطلب قصد داریم به برخی از نویسندگان بزرگی بپردازیم که در طول زندگی خود، چه به شکل عمومی و یا خصوصی، با نوعی از اختلال روانی درگیر بوده اند.
سیلویا پلات
«پلات» وقتی هنوز در کالج بود، به افسردگی شدید مبتلا شد و پس از بستری شدن در بیمارستان، تحت درمان شوک الکتریکی قرار گرفت. او دوره ی حضور خود در بیمارستان را اینگونه توصیف کرد:
دورانی سرشار از تاریکی، یأس و سرخوردگی—آنقدر سیاه که فقط برزخ ذهن انسان ممکن است این چنین باشد؛ مرگ نمادین و شوک کرخت کننده، و بعد تقلای دردناکِ نوزایشِ تدریجی و احیای ذهنی.
این شاعر برجسته، چندین بار دست به خودکشی زد تا این که درنهایت در سال 1963 در این کار به موفقیت رسید. او در آن سال، چندین بار به پزشکان مختلف مراجعه کرد و از افسردگی شدید خود، و حتی تلاش های متعدد و ناموفقش در خودکشی سخن گفت. دکترش برای او، قرص های ضدافسردگی تجویز کرد و با صراحت گفت که «سیلویا پلات» از نوع حاد افسردگی بالینی در رنج است. «پلات» همچنین در میان دوستان و همکاران، به تغییرات سریع در خُلق و «تکانش گری» معروف بود. او حتی با کوچک ترین جواب منفی و یا شکست احتمالی، سرخورده می شد و به دنیای درونی خودش پناه می برد. در اشعار «پلات» مضامینی همچون «شوکدرمانی»، خودکشی، نفرت از خویشتن و حس شکست به چشم می خورد—همان موضوعاتی که او به شکلی بی واسطه تجربه کرده بود.
وقتی از یک فیلسوف رومی یا کس دیگری پرسیده بودند دلش می خواهد چگونه بمیرد، گفته بود رگ هایش را در وانی پر از آب گرم بزند. فکر باید آسان باشد، توی وان دراز بکشم، سرخی را ببینم که از مچ هایم گُل می کند، و با هر ضربه ی نبضم شکوفاتر می شود تا حدی که در زیر سطح گلگونی مثل گل های شقایق به خواب فرو می روم. ولی وقتی به عمل رسید، پوست مچم به قدری سفید و بی دفاع می نمود که از انجامش عاجز بودم. گویی چیزی را که می خواستم از بین ببرم، در آن پوست یا نبض آبیِ باریکی که زیر شستم به تپش درمی آمد نبود، جای دیگری بود، ژرف تر، پنهان تر، و دور از دسترس تر.—از کتاب «حباب شیشه»
لئو تولستوی
«تولستوی» کتابی ارزشمند به نام «اعتراف» را خلق کرد و در آن، به کاوش در افسردگی خودش و نارضایتی کلی اش نسبت به جهان معاصر پرداخت. نشانه های آشکار افسردگی در حدود میانسالی به سراغ «تولستوی» آمد. او پس از این، تصمیم گرفت به تنهایی روی آورد، باورهای مذهبی خود را زیر سوال ببرد و از دارایی هایش خلاص شود تا بتواند مثل یک «رعیت روستایی» زندگی کند.
افکار تکرارشونده (یا اندیشناکی) که یکی از ویژگی های اصلی اختلال افسردگی حاد به حساب می آید، برای «تولستوی» نقش عاملی مؤثر در تکامل ایده هایش در فلسفه، زندگی و هنر را داشت. پژوهش های علمی نشان می دهد هم افراد شاغل در هنرهای خلاق و هم افراد مبتلا به اختلال افسردگی، زمان بسیار زیادی را صرف تحلیل و واکاوی رنج و پریشانی خود می کنند. «تولستوی» در زمانی، حتی خودش را «یک شکست خورده ی اخلاقی» در نظر می گرفت چرا که احساس می کرد جرأت اقدام به خودکشی را ندارد. او در این باره می نویسد: «امکان خودکشی به انسان داده شده، به همین خاطر او اجازه دارد خود را بکشد.» اما «تولستوی» در نهایت، خدای خود را یافت، بر رنج هستی گرایانه ی خویش غلبه کرد و فکر به خودکشی را کنار گذاشت. «لئو تولستوی» در زمان مرگ، 82 ساله بود.
اعمالم هر گونه که باشند، همگی از یاد خواهند رفت، کمی دیرتر یا زودتر، و از خود من هم چیزی باقی نخواهد ماند. چگونه انسان می تواند این را نبیند و زندگی کند. این است که مایه ی شگفتی است! فقط تا زمانی می توان زندگی کرد که مستِ زندگی بود. ولی به محض آن که هشیار می شوی، دیگر نمی توانی نبینی که همه ی این ها فقط فریب است. آن هم فریبی ابلهانه! مسئله دقیقا همین است که حتی هیچ چیز خنده دار و رندانه ای هم نمی توان در آن یافت، فقط بلاهت است و بی رحمی.—از کتاب «اعتراف»
ویرجینیا وولف
«وولف» اولین مواجهه ی خود با افسردگی را در 15 سالگی تجربه کرد و در سراسر زندگی اش، با این اختلال دست به گریبان بود. تغییر خُلق های گاه و بیگاه در کنار بی خوابی، سردردهای میگرنی و توهمات دیداری و شنیداری، به شکلی تکرارشونده به مانعی در مقابل خلاقیت هنری او تبدیل می شد.
عصب شناس برجسته «الیور ساکس» در کتاب «توهمات» بیان می کند این گونه از توهمات اغلب با سردردهای میگرنی همراه هستند و منجر به دیدن پدیده های عجیبی می شوند. این توهمات دیداری به عقیده ی او، نقش منبع الهام را برای بسیاری از هنرمندان ایفا کرده است. ارتباطی مشخص تر میان تجارب «وولف» از اختلال روانی و آثار هنری اش را می توان در انتقادهای او از نهادهای درمانی در کتاب «خانم دَلُوی» مشاهده کرد، که احتمالا بازتاب دهنده ی درمان های غیرمؤثری بوده که خودش در طول دهه ی 1920 تجربه کرده بود. متأسفانه، «ویرجینیا وولف» در نهایت در سال 1941 دست به خودکشی زد.
او در نظر پیتر، احساساتی به نظر می رسید. همین طور هم بود. چرا که به این نتیجه رسیده بود تنها چیزی که ارزش گفتن دارد، احساسات آدم است. باهوش بودن احمقانه بود، آدم باید خیلی ساده احساسش را بیان می کرد.—از کتاب «خانم دَلُوی»
ارنست همینگوی
افسردگی، «اختلال شخصیت مرزی»، «اختلال شخصیت خودشیفته»، «اختلال دو قطبی» و بعدها «روان پریشی» دست به دست هم دادند تا جهنمِ شخصی «همینگوی» را خلق کنند. او اما به جای مراجعه به پزشکان و درمانگران به منظور کمک گرفتن، به مصرف الکل، شرکت در فعالیت های مخاطره آمیز و نویسندگی روی آورد تا در برابر این مشکلات مقاومت کند. سلامت روانی و جسمانی «همینگوی» در طول سال های پایانی عمرش آنقدر سریع رو به وخامت گذاشت که او در نهایت در سال 1960، درمان با شوک الکتریکی را پذیرفت.
مقاله ای انتشار یافته در ژورنال «انجمن علوم روانشناختی» در سال 2009 پژوهش هایی را آشکار کرد که نتایجش نشان می داد رابطه ای قطعی میان خلاقیت و ژن «نئورگولین 1» وجود دارد؛ همان ژنی که به شکلی نزدیک با «روان پریشی» مرتبط در نظر گرفته می شود. خانواده ی «همینگوی» پیشینه ای طولانی در اختلالات روانی داشتند—از جمله اختلال دو قطبی، اختلالات عصبی درمان نشده، افسردگی و پرخوری عصبی—به همین خاطر خودکشی، مفهومی ناآشنا در میان «همینگوی ها» نبود، و «ارنست» نیز در سال 1961 جان خود را گرفت.
درباره ی اخلاقیات فقط می دانم که پس از انجام یک کار اخلاقی، احساس بهتری داری، و غیراخلاقی آنست که پس از آن احساس بدی داری.—از کتاب «مرگ در بعد از ظهر»
فرانتس کافکا
«کافکا» در نوشته هایش، سبکی کاملا منحصر به فرد برای کاوش در مفاهیم هستی گرایانه داشت. او فردی انزواطلب بود، نابغه ای که از اضطراب اجتماعی و افسردگی رنج می کشید. «کافکا» که با گمنامی در یک شرکت بیمه در شهر «پراگ» کار می کرد، پس از مدتی به این نتیجه رسید که زندگی، راه فراری از «بروکراسی» و قوانین بی هدف ندارد. او علاوه بر افسردگی و اضطراب اجتماعی حاد، از میگرن، آکنه و بی خوابی نیز در رنج بود که به واسطه ی کار کردن و نوشتن به شکل افراطی، فقط حادتر شدند.
همیشه می خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود. آیا بهجاست که نشان دهم از این محاکمه ی یک ساله هم درسی نگرفته ام؟ بهجاست که کارم به عنوان انسانی کودن به پایان برسد؟ بهجاست به حق درباره ام بگویند که می خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی خواهم درباره ام چنین چیزی گفته شود. ممنونم از این که این آقایانِ تقریبا لال و نفهم را در این راه همراهم کرده اند و بیان گفتنی ها را به خودم واگذاشته اند.—از کتاب «محاکمه»
امیلی دیکنسون
واژه ی «انزوا» را می توان مترادف با نام «امیلی دیکنسون» در نظر گرفت؛ نویسنده ی رنجور و مشهورِ دیگری که مانند بسیاری از چهره های تاریخی دیگر، اختلالات روانی اش هیچ وقت به صورت رسمی تشخیص داده نشد. مخاطبین و تاریخ نگاران همیشه مجبور بوده اند به واسطه ی لحن موجود در آثار «دیکنسون» و شیوه ی زندگی او، درباره ی سلامت روان این شاعر بزرگ به حدس و گمانه زنی بپردازند. این حدس ها و گمان ها معمولا میان تشخیص «اختلال دو قطبی» و افسردگی متغیر هستند. دکتر «سیمون کیاگا» روانپزشک سوئدی بیان می کند وضعیت «شیدایی خفیف» (یا هایپومانیا) که ممکن است با «اختلال دو قطبی» همراه شود (وضعیت احتمالی دیکنسون)، در اغلب موارد نقش بسزایی در بروز خلاقیت ایفا می کند.
مرا با زنگ صبحدم / از این رویای زیبا بیرون نکشید / زنده هستم / تا که رویا ببینم.—از اشعار «امیلی دیکنسون»
اچ پی لاوکرفت
وضعیت روانی «لاوکرفت»—نویسنده ی برجسته ی ژانرهای «وحشت»، «فانتزی» و «علمی تخیلی»—به واسطه ی عوامل درونی و بیرونی شکل گرفت. او از «اختلال بی خوابی تروماتیک» رنج می برد، که امروزه نوعی کمیاب از اختلال «خواب پریشی» در نظر گرفته می شود. اما علاوه بر این رنج ها و ترس های شبانه، وضعیت مالی او نیز به خاطر تصمیمات اشتباه رو به وخامت گذاشت که باعث شد وضع زندگی خانواده ی او به شکلی ناگهانی افول کند. «لاوکرفت» به افسردگی حاد مبتلا بود—او مدتی به خودکشی فکر می کرد و به گفته ی خودش از «فروپاشی عصبی» رنج می برد—و وقتی پزشکان خبر دادند که به سرطان روده و بیماری کلیوی مبتلا شده، اوضاع از این هم بدتر شد. «لاوکرفت» درد ناشی از این بیماری های روانی و جسمانی را تا آخر عمر با خود به همراه داشت.
هیچ گاه نور کافی وجود نداشت، چنان که گهگاه برای بهتر دیدن محیط، شمع روشن می کردم یا این که مجبور بودم به چیز مورد نظر خیره شوم؛ همچنین از آن جایی که درختان بلندی روی بلندترین برج قلعه روییده بودند، نور خورشید نیز به هیچ وجه به داخل نفوذ نمی کرد. برج سیاهی بود که از بالای نقطه ی درختان می گذشت و در میان آسمان ناشناخته محو می شد، اما پلکان برج تا حدودی ویران شده بود و نمی توانستی به آن نزدیک شوی و باید صرفا با پا گذاشتن روی سنگ ها از دیوار صافش بالا می رفتی. من باید سال ها در آن مکان زندگی کرده باشم، اما نمی توانم مدت آن را بیان کنم. باید افرادی بوده باشند که نیازهای مرا تأمین کرده اند، در حالی که هنوز هم نمی توانم هیچ شخصی جز خودم را به خاطر بیاورم یا هر چیز زنده ی دیگری را، جز موش ها و مارمولک ها و عنکبوت های بی صدا.—از کتاب «رنگی از دنیای ناشناخته»
چارلز بوکوفسکی
«بوکوفسکی» شاعر و نویسنده ای آمریکایی بود که با لحنی جذاب و منحصر به فرد، درباره ی سختی های زندگی و اهمیت روراست ماندن با خویشتن می نوشت. او دروان کودکیِ بسیار سختی داشت و با «اختلال دو قطبی» مواجه بود. «بوکوفسکی» از دردهای عاطفی خود به عنوان منبع الهام اصلی برای خلق آثارش استفاده می کرد و به واسطه ی آشکار کردن تجریباتش در رابطه با اختلالات روانی، طیفی گسترده از مخاطبین در سراسر جهان را به خود جذب کرد. او در 73 سالگی بر اثر سرطان خون درگذشت. توانایی «بوکوفسکی» در بیان شخصی ترین و درونی ترین مشکلات خودش و انسان ها، دلیل اصلی محبوبیت او به شمار می رود.
یکهو اتاق پر از نور شد. صدای تلق تلق و غرش می آمد. خط ریل قطار درست همسطح پنجره ی اتاقم بود. یک قطار مترو هم آن جا ایستاده بود. ردیف چهره های نیویورکی را از پنجره ی اتاق دیدم که برگشته بودند و نگاهم می کردند. قطار چند لحظه ایستاد، بعد به راه افتاد. همه جا تاریک بود. بعد دوباره اتاق پر از نور شد. دوباره از پنجره به چهره ها نگاه کردم. این تصویر مثل وهمی از جهنم دوباره و دوباره تکرار شد. هر قطار پر از مسافری که می رسید، چهره های داخلش زشت تر، دیوانه تر و بی رحم تر از قبلی بود. نوشیدنی را سر کشیدم. وضع ادامه داشت: تاریکی، بعد روشنایی؛ روشنایی، بعد تاریکی. ته بطری را در آوردم و رفتم بیرون تا باز هم بخرم. برگشتم، لباس هایم را کندم، برگشتم به رختخواب. رفت و آمد چهره ها ادامه داشت؛ حس کردم دارم وهم و خیال می بینم. صدها ابلیس ملاقاتم کرده بودند، چیزی که خودِ شخص شیطان هم ممکن نبود تحمل کند. بیشتر نوشیدم.»—از کتاب «هزار پیشه»
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که بحث درباره ی وجود یا عدم وجود ارتباط میان خلاقیت و اختلال روانی همچنان ادامه دارد. مخالفین بیان می کنند هر نوع رابطه میان این دو، بیش از آن که «عِلی و معلولی» باشد، «تصادفی» است. آن ها استدلال می کنند که هنرمندان بدون اختلال روانی نیز می توانند آثار هنری ارزشمند و برجسته خلق کنند، به همین خاطر ارتباطی میان نبوغ هنری و اختلال روانی وجود ندارد. اما علیرغم عدم قطعیتِ این رابطه، نکته ای وجود دارد که غیر قابل انکار است: بسیاری از نویسندگان و شاعران برجسته در چند قرن اخیر، در واقع با نوعی از بی ثباتیِ روانی مواجه بوده اند. «لرد بایرون» شاعر بزرگ انگلیسی بیان می کند:
«همه ی ما در این پیشه دیوانه ایم. برخی با خوشی رو به رو می شویم و برخی با مالیخولیا، اما همگی کمتر یا بیشتر تحت تأثیر قرار گرفته ایم.»