خانم «لوییزلی» ادامه دهنده ی سنت های خیال پردازانه ی نویسندگانی همچون «بورخس» و «مارکز» است، اما سبک و دغدغه های او، به شکلی انکارناپذیر متعلق به خود او هستند.
یکی از فراموش نشدنی ترین تصاویر در تمام کتاب های امسال، تصویر متعلق به «گوستاوو "هایوی" سانچز» است.
رمانی تجربی، سرشار از تأملات درباره ی زبان، هنر، و بله، دندان ها!
توی «پاچوکا» به دنیا اومدم. یه شهر بادخیز و زیبا. با چهارتا دندون که زودتر از موعد، سر و کله شون پیدا شد و با بدنی که سرتاسرش با یه لایه ی نازک از کرک و پرز پوشیده شده بود.
اما به هر حال، من به خاطر این شروع شوم و نامیمون، خدا رو شکر می کنم آخه به قول اون یکی عموم، «یوریپیدس لوپز سانچز»، زشتی به شخصیت آدم، سر و شکل می ده.
وقتی پدرم برای اولین بار من رو دید، مدعی شد که زن اتاق بغلی، پسر واقعیش رو با خودش برده. اون مرد به هر دری زد تا دوباره من رو به همون پرستاری که بچه رو ازش تحویل گرفته بود، پس بده. نامه نگاری و شکایت، باج سبیل، تهدید و ارعاب، اما مادرم همون لحظه ی اول آغوشش رو به روم باز کرد: به روی اون ماهی کوچولوی پفی تیره. این زن، طوری بزرگ شده بود که هر چرک و کثافتی رو می پذیرفت و می ذاشت به پای سرنوشتش.