کتاب لعنت به داستایوسکی

A Curse on Dostoevsky
کد کتاب : 1958
مترجم :
شابک : 978-600-405-033-3‮
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 240
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

از رمان های پرفروش در آمریکا

معرفی کتاب لعنت به داستایوسکی اثر عتیق رحیمی

کتاب لعنت به داستایوسکی، رمانی نوشته ی عتیق رحیمی است که نخستین بار در سال 2011 انتشار یافت. تمام دنیای رسول در یک اتاق کوچک اجاره ای خلاصه ای می شود؛ اتاقی که پر است از کتاب های داستایوفسکی، یادگاری هایی از زمانی که در لنینگراد ادبیات روسی می خواند، و البته یادگاری هایی از نامزد عزیزش سوفیا که رسول برایش هر کاری می کرد. زمانی که رسول، درست مانند صحنه های آغازین کتاب «جنایت و مکافات»، کسی را با تبر به قتل می رساند، همذات پنداری اش با شخصیت اصلی شاهکار داستایوفسکی کامل می شود: رسول، راسکولنیکوفی است که در اواخر قرن بیستم در کابل زندگی می کند. او در خیابان های جنگ زده ی شهر، به دنبال معنای واقعی جنایتی که مرتکب شده، می گردد. اما در عوض با دنیایی مواجه می شود که در آن، مرز میان حقیقت و داستان، و واقعیت و خیال به شکلی خطرناک محو شده است.

کتاب لعنت به داستایوسکی

عتیق رحیمی
عتیق رحیمی، زاده ی ۲۶ فوریه ۱۹۶۲ در کابل، نویسنده و کارگردان فارسی زبان افغانستانی-فرانسوی است. او در ۱۰ نوامبر ۲۰۰۸ جایزه ی معتبر گنکور را برای رمان سنگ صبور کسب کرد.او در زمان جنگ های داخلی افغانستان در سال ۱۹۸۴ در حالی که در سن ۲۲ سالگی به پاکستان گریخت و پس از درخواست پناهندگی از سفارت فرانسه به پاریس رفت.رحیمی پس از ورود به فرانسه، در دانشگاه رووان به تحصیل ادبیات مدرن فرانسه پرداخت و پس از آن مدرک دکترایش را در رشته ی سینما از سوربون دریافت کرد. او نخستین رمان خود به نام خاکستر و خاک را...
نکوداشت های کتاب لعنت به داستایوسکی
An ingenious recasting of Dostoevsky’s masterpiece.
بازپرداختی نبوغ آمیز به شاهکار داستایوفسکی.
Penguin

A masterful work.
اثری استادانه.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

Unforgettable.
فراموش نشدنی.
Booklist Booklist

قسمت هایی از کتاب لعنت به داستایوسکی (لذت متن)
درست در همان لحظه که رسول تبر را بلند می کند تا بر فرق پیرزن فرود بیاورد، فکر «جنایت و مکافات» در ذهنش برق می زند. از بن جان به لرزه درمی آید. دست هایش می لرزد، پاهایش می لرزد. و تبر در دست هایش می لغزد. سر پیرزن را می شکافد و در جمجمه فرو می رود. پیرزن بی صدا روی فرش سرخ و سیاه می غلتد. روسری اش با طرح شکوفه های سیب در هوا شناور می شود و بعد روی جسد درشت و شل و ولش می افتد. پیرزن به خودش می پیچد. یک نفس دیگر؛ شاید دو نفس. چشم های خیره اش به رسول دوخته شده که نفس بریده، سفیدتر از جنازه، وسط اتاق ایستاده. نگاه خیره ی ترسانش در جوی خون گم شده، خونی که از جمجمه ی پیرزن روان است با سرخی فرش درمی آمیزد و طرح های سیاهش را تیره تر می کند، بعد به سوی دست گوشتالوی پیرزن راه می کشد که هنوز بسته ای اسکناس را به چنگ گرفته. پول ممکن است خون آلود شود.

رسول لگدی به بالش می زند و زمان درازی در وسط اتاق می ایستد، چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی، هیچ شبی نمی خواهد مال من باشد، هیچکس نمی خواهد مرا داوری کند... حالا دیگر هیچ چیز مرا نمی شناسد. موشی بی اعتنا از اتاق می گذرد.

خون روی دست هایم، اما هیچی تو جیب هایم‏.‏ چه جنونی. لعنت به داستایوسکی‏!‏