درست در همان لحظه که رسول تبر را بلند می کند تا بر فرق پیرزن فرود بیاورد، فکر «جنایت و مکافات» در ذهنش برق می زند. از بن جان به لرزه درمی آید. دست هایش می لرزد، پاهایش می لرزد. و تبر در دست هایش می لغزد. سر پیرزن را می شکافد و در جمجمه فرو می رود. پیرزن بی صدا روی فرش سرخ و سیاه می غلتد. روسری اش با طرح شکوفه های سیب در هوا شناور می شود و بعد روی جسد درشت و شل و ولش می افتد. پیرزن به خودش می پیچد. یک نفس دیگر؛ شاید دو نفس. چشم های خیره اش به رسول دوخته شده که نفس بریده، سفیدتر از جنازه، وسط اتاق ایستاده. نگاه خیره ی ترسانش در جوی خون گم شده، خونی که از جمجمه ی پیرزن روان است با سرخی فرش درمی آمیزد و طرح های سیاهش را تیره تر می کند، بعد به سوی دست گوشتالوی پیرزن راه می کشد که هنوز بسته ای اسکناس را به چنگ گرفته. پول ممکن است خون آلود شود.
رسول لگدی به بالش می زند و زمان درازی در وسط اتاق می ایستد، چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی، هیچ شبی نمی خواهد مال من باشد، هیچکس نمی خواهد مرا داوری کند... حالا دیگر هیچ چیز مرا نمی شناسد. موشی بی اعتنا از اتاق می گذرد.
خون روی دست هایم، اما هیچی تو جیب هایم. چه جنونی. لعنت به داستایوسکی!