زوفی آنجا بود. او را می دیدم. چهره ی سفید یا دقیق تر بگویم: رنگ پریده. در راهروی تاریک طبقه ی دوم خانه ای زیبا و قدیمی در خیابان سن، مقابل دری ایستاده بود و می خواست در بزند. به در ضربه نواخت. سرگردانی خاصی در رفتارش مشهود بود. تازه چند روزی می شد که به پاریس آمده بود؛ به پاریسی لرزان پشت شیشه ی پنجره های کثیف و چرک آلود. پاریسی غریب و بیگانه، خاکستری، سربی، بارانی، در ایستگاه شمالی. در دوسلدورف سوار قطار شده بود.
دختری بیست ساله بود. طرز لباس پوشیدنش نه خوب بود نه بد. دامن خاکستری ژین دار، بلوز سفید، جوراب های سفید. کیف چرمی مشکی و کفش های ست آن. سر و وضعش بسیار ساده و معمولی بود. اما با دقت در او، احساس می کردی زوفی دختری معمولی نبود بلکه عجیب به نظر می آمد. در نگاه اول، علت چنین احساسی را نمی فهمیدید اما بعد در می یافتید؛ هیچگونه شور و شوقی در زوفی نبود.
در انبار گشوده شد. همانند یک خواب بد یا قصه ی اشباح، آرام جیر جیر صدا می داد. زوفی میخکوب مانده بود و نگاه می کرد: هیچکس آن را هل نمی داد. در انبار، خودش به تنهایی باز می شد! اما چرا؟! نه کسی بلکه چیزی وجود داشت. چیزی می خزید، سراسر سیاه و قرمز... همچون جرقه ای، همچون احساسی ناگهانی. زوفی فهمید؛ شیطان بود، و همزمان همان مرد سیاه، همان مرد وحشتناک سیاه درون ترانه، همان کسی که شب ها در تختتان به سراغتان می آید، شما را می دزدد، شما را می کشد، چه کسی از این مرد سیاه می ترسید؟