برای مامان، آواز همانند شادی، دویدن با پای برهنه روی ساحل بی پایان شنی بود... انگار صدایش داستانی را تعریف می کرد، نه تنها داستان زندگی خودش، بلکه داستان زندگی بشریت با جنگ ها و قحطی هایش، نبردها و سختی هایش، پیروزی ها و شکست هایش. گاهی به موج هایی تهدیدآمیز تبدیل می شد. همچون اقیانوسی که از طوفان به خروش آمده بود، گاهی همانند آبشاری از صخره سرازیر می شد و فوران می کرد تا سراسیمه به سوی دره ای تاریک و باشکوه پیش رود... مادرم تک بود؛ الهه ای با آوازی ناب.
پدربزرگ می گفت: «گاهی چاره ای نداریم، یا باید کشت یا کشته شد، نکته همین است.» در دعای فیض و برکت، پدربزرگ از خدا می خواست تا از پدر و لوتار در برابر دشمن محافظت کند و این حرف عذابم می داد. چون قطعا خانواده های روسی هم از خدا می خواستند که مردانشان را در برابر دشمن حفظ کند، فقط وقتی آن ها می گفتند دشمن، در مورد ما صحبت می کردند و در کلیسا، وقتی کشیش می گفت که باید برای هیتلر دعا کنید، به مردم در کلیساهای روسیه فکر می کردم که برای پیشوای خودشان دعا می کردند.