من خیلی کم خواب می بینم. اما هر وقت خواب می بینم خیس عرق، با تکانی از خواب می پرم. بعد به پشت دراز می کشم و صبر می کنم ضربان قلب هراسانم آرام تر شود و با خودم به قدرت جادوی حیت آور شب که گرفتارش شده ام فکر می کنم. دختربچه که بودم، و همین طور در جوانی، خواب نمی دیدم، نه خواب خوب و نه خواب بد و...
اعتراف در دین من جایی ندارد، اعتراقی که به واسطه آن از زبان کشیش اقرار می کنیم که گناهکاریم، اعتراف به اینکه مستحق لعن و نفرین ایم، به این دلیل که خودخواسته ده فرمان را زیرپا گذاشته ایم، اعترافی که بعد از آن، بدون نیاز به توضیح یا ارائه جزئیات مسئول آمرزش می شویم. اما من می خواهم توضیح دهم، می خواهم این جزئیات را به زبان بیاورم. این کتاب را محض اطلاع خدا، که از سر ضمیرم آگاه است ننوشته ام و نه حتی محض خاطر ارواح مردگان یکسر بینا که هم شاهد زندگی ام در ساعات بیداری اند هم شاهد رویاهایم. من برای دیگران می نویسم. تا حالا با شهامت زندگی کرده ام و امیدم این است که همین طور هم بمیرم، شجاعانه و به دور از دروغ. اما برای ژنین چیزی باید رک و بی پروا اقرار کنم. امرنس را من کشتم. اما این واقعیت که قصدم نجات او بود، نه نابودی او چیزی را عوض نمی کند.
در اولین دیدار خیلی دلم می خواست از ظاهرش چیزی دستگیرم شود، اما از اینکه اجازه این کار را به من نداد رنجیدم. مثل مجسمه بی حرکت رو به رویم ایستاده بود، در برابر نگاه کنجکاو من، نه خشک و رسمی، بلکه کم و بیش خودباخته به نظر می رسید. چیزی از پیشانی اش دیده نمی شد. آن موقع نمی دانستم که قرار است او را فقط در بالین مرگش بدون روسری ببینم. تا آن موقع همیشه با حجاب اینجا و آنجا می رفت، مثل کاتولیکی مومن یا جهودزنی در سوگواری هفت روزه، مثل کسی که ایمانش به او اجازه نمی داد نزد پروردگار بدون پوشاندن سر حاضر شود.
کتاب از دو جهت برای من خیلی جذاب بود. اول اینکه شخصیت زن امرنس، که واقعا شخصیتپردازی جذابی داشت و بار اصلی کتاب هم روی دوش او بود. رابطه امرنس و ماگدا به نحوی برای من یادآور رابطه زوربا و اربابش بود، با این تفاوت که امرنس یه زوربای خشک و جدیتر و درونریزتر بود و دیوانگیهای زوربا را به نوع دیگری و با شدت کمتری داشت. نحوه زندگی کردن امرنس و دیدش به روابط و خود زندگی خیلی خیلی جالب بود و شخصیت قوی و در عین حال شکنندهای هم داشت که شاید برای بیش از اندازه قوی بودنش بود. دلیل دوم از باب روابط بین آدمهاست. اینکه ما بر اساس یک سری توقعاتی که از شخصیت خودمان نشات میگیرد وارد رابطه میشویم و انتظار داریم طرف مقابل هم حواسش به این توقعات ما باشد، اینکه محبت قرار نیست همیشه به آن شکل کلیشهای وجود داشته باشد و در نهایت اینکه تفاوتها چقدر میتواند جذاب باشند. این کتاب به خوبی این نکته را گوشزد میکند که درهایی هستند برای باز نشدن! که اگر با زور باز شوند آن چیزی که پشت آنها وجود دارد دیگر هیچوقت مثل قبل نمیشود و این تا آخر عمر مایه تاسف باقی خواهد ماند.
کتاب بدی نبود.با خوندن این کتاب شاید بشه فهمید که روابط انسانی گاهی وقتا چقدر میتونه پیچیده باشه.ترجمهی نشر بیدگل خیلی خوب و روان بود👌
بسیار داستان زیباییست با ترجمهای روان و خوشخوان. لذت مطالعه این کتاب رو از دست ندهید.