امروز یک نامه دریافت کردم یک نامه ی رسمی. آنجاست، روی میزم می توانید بخوانیدش. نامه اعاده حیثیت توماس است، نامه بی گناهی اش. هیچ وقت شک نداشتم که او بی گناه است. آن ها برایم نوشته اند: شوهرتان بی گناه بود، او را اشتباهی کشتیم. ما آدم های زیادی را اشتباهی کشته ایم، اما حالا همه چیز سر و سامان گرفته است، ما پوزش می خواهیم و قول می دهیم که دیگر چنین اشتباه هایی تکرار نشود. آن ها می کشند و اعاده حیثیت می کنند. آن ها معذرت می خواهند ولی توماس مرده! می توانند دوباره او را زنده کنند؟ می توانند آن شبی را پاک کنند که همه موهام سفید شد، شبی که دیوانه شدم؟
ما را نمی بینند. بیست دقیقه وقت هست. پدر را با دو تخته فرار می دهیم. خودمان با شکم روی زمین دراز می کشیم و انگشت در گوشمان می کنیم و دهانمان را برای انفجار احتمالی باز می کنیم. انفجار رخ می دهد. یکی از ما با دو تخته و پارچه جواهرات به سراغ پدر روی مانع دوم می رود. پا جای پدر می گذارد و از روی جنازه او رد می شود و با دو تخته خود را به آن طرف مرز می کشاند. دومی به خانه مادربزرگ برمی گردد. بله، راهی برای گذشتن از مرز وجود دارد: راهش این است که جلوتر از خودت کس دیگری را از آن بگذران.
در جوابش می گویم که من تلاش می کنم قصه های واقعی بنویسم ولی، یک دفعه قصه به خاطر همان واقعی بودنش غیرقابل تحمل می شود، از این رو مجبور می شوم عوضش کنم. به او می گویم که من تلاش می کنم قصه ی زندگی ام را تعریف کنم. ولی نمی توانم، جرأتش را ندارم. خیلی عذابم می دهد. آن وقت همه چیز را خوشگل می کنم و اتفاق ها را نه آن طور که افتاده اند بلکه جوری تعریف می کنم که دلم می خواست بیفتند. می گوید: بله زندگی هایی هست که از غمگین ترین کتاب ها هم غم انگیزترند.