کتاب دیروز

Yesterday
کد کتاب : 2275
مترجم :
شابک : 978-9641913665
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 123
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1979
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب دیروز اثر آگوتا کریستف

این رمان مدرن با نثری موجز و زیبا ، فرار یک جوان آشفته را از دهکده ای که او را در آن قضاوت می کرند بازگو می کند. توبیاس ، پسر نامشروع یک فاحشه و مدیر مدرسه محلی ، با پیدا کردن کاری در یک کارخانه در شهری ناشناس و راحت ، آرامش را پیدا می کند. اما این آرامش شکننده ی او با ظاهر شدن کارولین ، عشق دوران کودکی ای اش ، که با شوهر و بچه اش به آن شهر آمده ، متلاشی می شود. این رمان، اکتشافی دلهره آور از جابجایی ، جستجوی عشق و تعلق ، و زندگی به عنوان یک مهاجر است.

"روایتی شفاف و تند از مبارزه برای یافتن معنا در دنیایی از انتظار های غیر قابل تحمل و. . . سکوت غیرقابل بیان. "" –
هفته نامه ناشران
"متن واضح کریستف ، که با جزئیات دلخراش گزارش شده است ... دارای یک قدرت جالب و نگران کننده است - بخشی مستند مانند ، بخشی سورئال - که خشن و متمایز است."
— Kirkus Reviews

این رمان به نظر منتقدان نزدیکترین رمان کریستوف به زندگی و شخصیت خودش است. رمان دیروز چند فصل دارد که برخی از آنها نام گذاری شده اند و بعضی هیچ نامی ندارند. فصل هایی که نام دارند بخشی از داستانی هستند که شخصیت اصلی کتاب که به نویسندگی علاقه دارد در ذهنش می نویسد و فصل های بدون نام در واقع روایت نویسنده از زندگی شخصیت اوست.
کریستف در این کتاب سبکی مینیمالیستی دارد و می توان آن را تکنیکی ترین اثر وی دانست.

کتاب دیروز

آگوتا کریستف
آگوتا کریستوف، نویسنده ی مجاری الاصل سوییسی ست که از بزرگ ترین نویسندگان معاصر سوییس به شمار می رود. رمان دفتر بزرگ یکی از کارهای مهم او به شمار می رود که تاکنون به ۴۰ زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.وی در ۳۰ اکتبر ۱۹۳۵ به دنیا آمد. این نویسنده ی مجارستانی در ۱۹۵۶ در پی انقلاب های ضدکمونیستی در بیست و یک سالگی با شوهر و فرزند چهارماهه اش از کشورش گریخت و در نوشاتل سوییس ساکن شد. بعد از پنج سال تنهایی، افسردگی و کار سخت در یک کارخانه، محل کارش را ترک کرد، از همسرش جدا شد و به مطالعه ی زبان فران...
قسمت هایی از کتاب دیروز (لذت متن)
من هم تشنه بودم سرم را عقب دادم و خودم را رها کردم تا بیفتم وسط درخت ها . صورتم را فرو کردم توی گل سرد و دیگر تکان نخوردم من این طور مردم به زودی تنم با زمین یکی میشود.

آن جا، هنوز نور هست. نوری که چهره ات را رنگ پریده خواهد کرد، نوری که شبیه مرگ است. برو آن جا که مردم خوشبخت اند چون آن ها عشق را نمی شناسند. آن قدر سیرند که دیگر نه نیازی به کس دیگری دارند نه به خدا. شب ها، درهاشان را قفل می کنند و با صبر و حوصله منتظر می مانند که زندگی بگذرد. به پرنده ی زخمی می گویم: بله، می دانم. خیلی سال پیش، تو یک شهر گم شدم. هیچ کس را آن جا نمی شناختم. پس برایم زیاد مهم نبود که کجا هستم. می توانستم آزاد و خوشبخت باشم چون آن موقع هیچ کس را دوست نداشتم.