اسطوره ها و افسانه ها از بخش های جداییناپذیر تمدن «روم باستان» به حساب می آیند و اهمیتی فراتر از محدوده های زمانی و مکانی خود دارند. این داستان های ماندگار که به موضوعاتی گوناگون همچون عشق، افتخار و تراژدی می پردازند، به مدت قرن ها است که تخیل نسل های مختلف را مسحور خود ساخته و دریچهای را رو به باورهای مذهبی و سنت های فرهنگیِ یکی از تأثیرگذارترین تمدن ها در طول تاریخ گشودهاند. با این مطلب همراه شوید تا دربارهی برخی از مشهورترین و ماندگارترین اسطوره ها و افسانه های «روم باستان» بیشتر بدانیم.
«آینیاس»
طبق روایتی مشهور، شاعر رومی برجسته، «ویرژیل»، در بستر مرگ از اطرافیانش خواست که متن کتاب «انهاید» را از بین ببرند، چرا که فکر می کرد در تلاش خود برای خلق اسطورهای دربارهی خاستگاه های شهر «رم» و به تصویر کشیدن شکوه و بزرگی آن، شکست خورده است. اما خوشبختانه، «امپراتور آگوستوس» تصمیم گرفت این شعر حماسی را نگه دارد و آن را در نسخه های متعدد توزیع کند.
کتاب «انهاید»، داستان «آینیاس» را روایت می کند: نجیبزادهای اهل «تروآ» که سرزمین خود را پس از «جنگ تروآ» ترک کرد. او پس از رسیدن به «سیسیل» و تجربهی رویدادهایی دراماتیک در «جهان زیرین»، خود را به سواحل غربی ایتالیا رساند و در آنجا مورد استقبال «لاتینوس»، پادشاه قوم «لاتین ها»، قرار گرفت.
«شاه لاتینوس» در یک پیشگویی شنیده بود که باید دخترش را به عقد مردی خارجی درآورد. به خاطر همین پیشگویی، «لاتینوس» با ازدواج دخترش با «آینیاس» موافقت کرد. پس از مرگ «لاتینوس»، «آینیاس» به مقام پادشاهی رسید و رومی ها او را یکی از اجداد «رومولوس» و «رِموس»—بنیانگذاران شهر رم—در نظر گرفتند.
او، به گفتن این سخنان، به یاری نیزهی آهنینش، به تندی و سختی، بر دیوارهی کوه که میانتهی است، فرو می کوبد. بادها، آنچنان که گویی ستون هایی را می سازند، از دری که گشوده می شود، آسیمه و دمان، به بیرون می تازند؛ بدانسان که زمین، آز آن پس، مگر چرخهای از باد نمی تواند بود. آنان، شتابان، خود را بر پهنهی دریا فرا افکندهاند؛ «اوروس»، «نوتروس»، «آفریکوس» که گردبادها را به همراه می برد، با یکدیگر همدست و همداستان می شوند؛ و دریا را، به یکبارگی، از مغاک های ژرف آن برمی کنند و برمی آورند؛ و خیزابه هایی سترگ را بر کرانه ها فرو می غلتانند. هیاهوی مردان با فریاد دلخراش ریسمان های ستبر در هم می آمیزد. ابرها، به ناگاه، آسمان و روشنایی روز را از چشم تروآییان پوشیده می دارند. شبی تیره بر آب ها دامان می گسترد. آسمان ها می خروشند؛ هوا سُفته و فروشکافته از آذرخش ها برمی افروزد. مردان مگر حضور مرگ را پیرامون خویش نمی بینند.—از کتاب «انهاید» اثر «ویرژیل»
تولد شهر رم
داستان «رومولوس» و «رِموس» چگونگی به وجود آمدن شهر رم را روایت می کند. طبق روایت ها، این دو برادر دوقلو، فرزندان «مارس» (ایزد جنگ) و زنی به نام «رِئا سیلویا» بودند. با این حال، «شاه آمولیوس» که عموی «رئا سیلویا» بود، می ترسید که دوقلوها در آینده او را به قتل خواهند رساند و تخت پادشاهی را تصاحب خواهند کرد. او به منظور جلوگیری از این اتفاق، به خدمتکارانش دستور داد تا «رومولوس» و «رموس» را از بین ببرند. با این وجود، دل خدمتکاران به حال این نوزادان دوقلو سوخت و به جای کشتن آن ها طبق دستور پادشاه، «رومولوس» و «رموس» را در سبدی قرار دادند و آن را بر رود «تیبِر» رها کردند.
یگ گرگ ماده، نوزادان را یافت و از آن ها مراقبت کرد، و پس از مدتی، یک چوپان مراقبت از آن ها را بر عهده گرفت. وقتی دو برادر به بزرگسالی رسیدند، پیشگویی را به واقعیت تبدیل کردند و «شاه آمولیوس» را به قتل رساندند. «رومولوس» و «رموس» پس از به قدرت رساندنِ مجددِ پادشاه قبلی، «نومیتور» (که پدربزرگ آن ها بود)، تصمیم گرفتند که شهری را برای خودشان به وجود آورند. آن ها اما در مورد مکان برپایی شهر با هم به توافق نرسیدند، و به همین خاطر، جدال هایی میان دو برادر شکل گرفت. وقتی توافق حاصل نشد، نبردی بین آن ها رقم خورد که طی آن، «رومولوس» جان برادرش «رموس» را گرفت، و سپس شهر رم را در مکان مورد نظر خود بنیان نهاد.
ربودن زنان اهل «سابین»
رم در ابتدا همسایگان زیادی داشت، از جمله «اِتروریا» در شمال غربی و «سابینوم» در شمال شرقی. از آنجا که جمعیت اولیهی رم تقریبا به شکل کامل از مردان (راهزنان، طردشدگان، و مهاجران) تشکیل شده بود، «رومولوس» با هدف مستحکمتر ساختنِ شهر، تصمیم گرفت تا افراد خود را به عقد زنان ساکن در شهرهای نزدیک درآورد.
با این وجود، گفتوگوها زمانی به شکست انجامید که زنان اهل «سابین» از ازدواج با رمی ها سر باز زدند، چرا که می ترسیدند این شهر جدید به تهدیدی جدی برای شهر خودشان تبدیل شود. رمی ها نقشه ریختند تا هنگام برگزاری جشنوارهای به نام «نپتون اکوئِستِر» که اهالیِ همهی شهرها در آن حضور داشتند، زنان اهل «سابین» را بربایند.
پس از اجرای نقشه و نبردی که پس از آن شکل گرفت، رمی ها توانستند سی زن اهل «سابین» را بربایند. یکی از این زنان، «هِرسیلیا» نام داشت که به همسر «رومولوس» تبدیل شد. طبق روایت ها، «هرسیلیا» مدتی بعد نقش یک میانجی را ایفا کرد و به جنگی پایان داد که میان رمی ها و اهالی «سابین» درگرفته بود.
«ژوپیتر» و زنبور
این داستان به خاطر پیام های اخلاقی که در خود جای داده، اغلب برای کودکان روایت می شد. طبق این اسطوره، زنبوری که از به سرقت رفتنِ ذخیرهی عسل خود توسط انسان ها و حیوانات خسته شده بود، روزی با مقداری عسل تازه نزد پادشاه ایزدان، «ژوپیتر»، رفت و از او درخواست کمک کرد.
«ژوپیتر» و همسرش، «ژونو»، از عسل بسیار لذت بردند و پذیرفتند که به زنبور کمک کنند. زنبور از پادشاه ایزدان درخواست کرد که یک نیش قدرتمند داشته باشد، تا هر بار که موجودی خواست عسل او را برباید، زنبور بتواند با استفاده از نیش خود از عسل و کندو دفاع کند.
«ژونو» پیشنهاد کرد که «ژوپیتر» با این درخواست موافقت کند، البته تا زمانی که زنبور حاضر بود بهای آرزوی خود را بپردازد. بهای این درخواست این بود که هر زنبوری که از نیش خود استفاده کند، جانش را از دست خواهد داد. زنبور از شنیدن بهای آرزوی خود شوکه شد اما دیگر زمانی برای مخالفت وجود نداشت چون «ژوپیتر» آرزوی او را به واقعیت تبدیل کرده بود.
زنبور، پس از تشکر از پادشاه و ملکه، به خانه بازگشت و متوجه شد که همهی زنبورهای دیگر در کندو نیز صاحب نیش شده بودند. متأسفانه آن ها برای خلاص شدن از این موهبت نمی توانستند کاری کنند، و طبق باورهای رومیان باستان، به همین خاطر است که هر زنبوری که از نیش خود استفاده کند، بهای آن را با جان خود پرداخت خواهد کرد.
«لوکرتیا»
تاریخنگاران دربارهی این که داستان «لوکرتیا» یک اسطوره است یا یک واقعیت تاریخی، نظرات مختلفی دارند. اما صرف نظر این که کدام دیدگاه درست است، این داستان را می توان رویداد اصلی در تغییر نوع حکومت رم از پادشاهی به جمهوری در نظر گرفت. «لوکرتیا»، زنی نجیبزاده و همسر «لوکیوس تارکوینیوس کولاتینویس»، یکی از مقامات رم، بود.
در حالی که همسر «لوکرتیا» دور از خانه و در جنگ بود، «تارکویین»، پسر پادشاه، به او تجاوز کرد و باعث شد «لوکرتیا» اندکی بعد دست به خودکشی بزند. این رویداد بلافاصله به شورشی علیه نظام پادشاهی انجامید که تمام خاندان های مهم و پرنفوذ در آن شرکت داشتند. پادشاه روم، «لوکیوس تارکوینیوس سوپربوس» سرنگون شد و یک جمهوری در رم شکل گرفت. «لوکرتیا» برای همیشه به یک قهرمان و الگویی برای تمامی اهالی روم تبدیل شد.
«ژوپیتر» و «آییو»
برخلاف «پلوتو»، که طبق گفته های «ویرژیل» تکهمسر بود، «ژوپیتر» روابط عاشقانهی متعددی داشت. یکی از آن ها با زنی به نام «آییو» بود که «ژوپیتر» به شکل مخفیانه به ملاقاتش می رفت. او خود را به یک ابر سیاه تبدیل می کرد تا بتواند نزدیک «آییو» باشد و همسرش «ژونو» نیز از بی وفایی او باخبر نشود.
«ژونو» اما توانست همسرش را در ابر سیاه تشخیص دهد و به «ژوپیتر» هشدار داد دیگر هیچوقت نباید «آییو» را ببیند. البته که «ژوپیتر» علاقهای به عمل کردن به درخواست همسرش نداشت، و اندکی بعد «آییو» را به یک گاو سفید تبدیل کرد تا او را از «ژونو» مخفی نگه دارد. اما این حیله نیز نتیجهای نداشت و «ژونو»، موجودی با صد چشم به نام «آرگوس» را مأمور مراقبت از گاو سفید کرد.
«ژوپیتر» سپس یکی از پسرانش، «مرکوری»، را فرستاد تا داستان هایی را برای «آرگوس» تعریف کند و پس از به خواب رفتن او، «آییو» را نجات دهد. «مرکوری» به موفقیت رسید و «آییو» نیز آزاد شد، اما «ژونو» از این اتفاق آنقدر خشمگین شد که یک خرمگس را فرستاد تا «آییو» را نیش بزند و او را از بین ببرد. در نهایت «ژوپیتر» قول داد که دیگر به سراغ «آییو» نرود، و «ژونو» نیز از کشتن او منصرف شد. «آییو» پس از این ماجرا، سفری طولانی را آغاز کرد و به مصر رفت، و در آنجا به اولین ایزدبانوی مصری تبدیل شد.
«آپولو» و «کاساندرا»
«آپولو» یکی از مهمترین ایزدان در اسطورهشناسی یونان و روم باستان است. طبق این اسطوره، «کاساندرا» دختر فوقالعاده زیبای پادشاهِ «تروآ» یعنی «پریام» بود. «آپولو» نمی توانست جلوی علاقهی خود به او را بگیرد و برای جلب کردن توجه «کاساندرا»، هر کاری که می توانست انجام می داد. «کاساندرا» اما علاقهای به او نداشت. در نهایت، وقتی «آپولو» قدرت پیشگویی و دیدن آینده را به عنوان پیشکش به او پیشنهاد کرد، «کاساندرا» پذیرفت که با او وارد رابطه شود.
با این وجود، «کاساندرا» هنوز علاقهی چندانی به «آپولو» نداشت و پس از این که قدرت پیشگویی را از او دریافت کرد، نسبت به عشق «آپولو» بیاعتنا شد. این اتفاق، خشم «آپولو» را برانگیخت و باعث شد او «کاساندرا» را نفرین کند. نفرین این بود که هیچکس پیشگویی های «کاساندرا» را باور نخواهد کرد.
«کاساندرا» اکنون قدرت پیشگویی را در اختیار داشت اما نمی توانست دیگران را مجاب کند که حرف هایش واقعی است. او زنی دروغگو و حیلهگر در نظر گرفته شد و توسط پدر خودش به زندان افتاد. همانطور که انتظار می رفت، وقتی «کاساندرا» دربارهی سقوط «تروآ» به سایرین هشدار داد (که در نهایت به واقعیت تبدیل شد)، هیچکس حرف های او را باور نکرد.