کتاب «ایستگاه 11»: بقا، خاطره، و هنر



«مندل» با کاوش در تِم هایی همچون شهرت و خاطرات، این موضوع را مورد بررسی قرار می دهد که جهان ما در مواجهه با یک فروپاشی بزرگ، چه تغییراتی خواهد کرد.

چهارمین رمان نویسنده‌ی کانادایی، «امیلی سنت جان مندل»، داستانی «پسا-رستاخیزی» به نام «ایستگاه یازده» است که جایزه‌ی معتبر «آرتور سی. کلارک» را در سال 2015 از آن خود کرد. این داستان بلندپروازانه به جهانی می پردازد که در آن، آنفولانزایی فراگیر باعث نابودی بخش عمده‌ی جمعیت انسان ها شده است. «مندل» با کاوش در تِم هایی همچون شهرت و خاطرات، این موضوع را مورد بررسی قرار می دهد که جهان ما در مواجهه با یک فروپاشی بزرگ، چه تغییراتی خواهد کرد.

 

 

داستان با اجرایی از نمایشنامه‌ی «شاه لیر» روی صحنه‌ی تئاتر آغاز می شود. «آرتور لیندر» بازیگری شناخته شده است که در حین اجرا جانش را از دست می دهد—رویدادی که در شرایط عادی احتمالا به اصلی‌ترین خبر برای علاقه‌مندان به اخبار سلبریتی ها تبدیل می شد. امشب اما آغازگرِ گسترشِ بیماریِ فراگیری است که در «تورنتو» شروع، و «مانند بمبی نوترونی بر سطح زمین» منفجر می شود.

نود و نه درصد از آدم ها می میرند و بازماندگانی اندک در گوشه و کنار جهان برای ادامه‌ی زندگی تلاش می کنند. «کِرستِن رِیمِند»، یکی از دختران بازیگر در نمایشنامه‌ی «شاه لیر»، جزو بازماندگان است. همزمان با این که کتاب «ایستگاه 11» روایتِ خود را میان توصیف ماجرای گسترش آنفولانزا و بیست سال بعد از آن تغییر می دهد، مسیر رسیدن «آرتور» به شهرت و زندگی پسا-رستاخیزیِ «کرستن» در مرکز توجه قرار می گیرد.

 

پادشاه تلوتلوخوران در میان نوری آبی ایستاد. این پرده‌ی چهارم از نمایش «شاه لیر» در شبی زمستانی در تئاتر «اِلگینِ» تورنتو بود. سرِ شب هنگام ورود تماشاگرها، سه دختربچه در نقش کودکیِ دخترهای «لیر» روی صحنه بازی کرده بودند و حالا در صحنه‌ی دیوانگی، به شکل توهم بازگشته‌اند. آن ها به شکل سایه هایی در می رفتند و پادشاه تلوتلوخوران به دنبال آن ها بود. او «آرتور لیندرِ» پنجاه و یک ساله است و تاج گلی بر موهایش دارد. بازیگر نقش «گلاوستر» پرسید: «مرا می شناسی؟» «آرتور» که حواسش پرتِ کودکیِ «کوردلیا» شده بود، گفت: «چشم هایت را نسبتا خوب به یاد می آورم.» ناگهان تغییری در حالت صورت «آرتور» ایجاد شد، سکندری خورد، سعی کرد ستونی را بگیرد اما اشتباهی محکم به آن برخورد کرد.—از متن کتاب

 


 

 

 

«کرستن» در بزرگسالی به شخصیتی سرسخت تبدیل می شود—همان‌طور که از شخصیتی که از پایان تمدن جان به در برده است، انتظار می رود. با این حال، او جنبه هایی از زندگی سابق خود را نیز حفظ کرده است. «کرستن» اکنون عضو «سمفونی سیار» است: گروهی از بازیگرانی که از شهری به شهر دیگر می روند و نمایشنامه های «شکسپیر» را اجرا می کنند. «کرستن» عکس ها و خبرهای مربوط به «آرتور» را در باقی‌مانده های مجلات و روزنامه هایی که در خانه های متروکه می یابد، جمع‌آوری می کند.

انگیزه‌ی او از انجام این کار، تا حدی به خاطر از دست دادن بخشی از حافظه‌اش است—او نمی تواند سال فروپاشی را به خاطر آورد—اما همچنین به خاطر این است که شهرت «آرتور» به نوعی دنیای پیشین و زندگی قبل از شیوع بیماری را برای او یادآوری می کند. این تکه های جدا شده از مجلات و روزنامه ها برای «کرستن» تسلی‌بخش هستند چون جهانی را به یاد او می آورند که ساده‌تر و امن‌تر جلوه می کرد و مکانی بهتر برای زندگی کردن بود.

به جز دوستان «کرستن» در گروه «سمفونی سیار»، بقیه‌ی کاراکترهای رمان با زندگیِ «آرتور» در ارتباط هستند: همسران سابق او، فرزندانش، همکاران او، دوستانش، و حتی عکاس هایی که او را دنبال می کردند. کاراکترهایی که از آنفولانزا جان سالم به در برده‌اند، هر کدام به شکلی منحصربه‌فرد خود را به «سال بیستم» رسانده‌اند و «مندل» به شکلی هنرمندانه، تار و پود زندگی آن ها را در هم می تند و احساسی جذاب از معما و تعلیق را می آفریند که مخاطبین را وادار به پیشروی در داستان می کند.

 

صدایش به سختی شنیده می شد. دستش را مثل پرنده‌ای بال‌شکسته روی سینه‌اش گذاشت. بازیگر نقش «ادگار» با دقت به او نگاه می کرد. در این لحظه هنوز ممکن بود که «آرتور» بازی را ادامه دهد، اما از اولین ردیف بخش تماشاگران، مردی که تکنسین فوریت های پزشکی بود، از جایش بلند شد. دوست‌دختر مرد، آستینش را گرفت و گفت: «هیس، جیوان! داری چه کار می کنی؟» «جیوان» هنوز مطمئن نبود و ردیف های عقب با زمزمه از او می خواستند که بنشیند. یک راهنما داشت به سمت «جیوان» می آمد. روی صحنه برف شروع به باریدن کرد. «آرتور» به نجوا گفت: «چکاوک رفت تا...» و «جیوان» که نمایشنامه را به خوبی بلد بود، فهمید که «آرتور» دوازده خط را جا انداخته است.—از متن کتاب

 

 

رمان های «پسا-رستاخیزی» ممکن است در دام کلیشه ها گرفتار شوند. مخاطبین تا کنون بارها و بارها با داستان هایی درباره‌ی آینده‌ای غیرقابل پیش‌بینی برای تمدن بشر مواجه شده‌اند. همچنین، تصویری که «مندل» از جهانی سقوط‌کرده ارائه می کند، دربردارنده‌ی بسیاری از عناصری است که می توانید انتظارشان را داشته باشید: «وحشی ها» در مناطق حاشیه‌ای پرسه می زنند؛ فرقه های مذهبی، اجتماع های صلح‌طلب را تهدید به اشغال می کنند؛ و گرسنگی و تنهایی در سراسر دنیا به چشم می خورد.

با این حال، کتاب «ایستگاه یازده» علی‌رغم پرداختن به فروپاشی جهان، داستانی متفاوت از سایر آثار مشابه را روایت می کند. به نظر می رسد که «مندل» به جای میخکوب کردن مخاطبین با نبردهایی هیجان‌انگیز و مرگبار، قصد دارد به کاوش در مفاهیمی همچون نوستالژی، خاطرات و هنر بپردازد (اگرچه نبردهای هیجان‌انگیز و مرگبار نیز در داستان گنجانده شده است).

 

برف به شدت می بارید و در نوری سفید و آبی سوسو می زد. «آرتور» نفس نمی کشید. دو شبح، مأمورهای حراست که حالا فهمیده بودند «جیوان» یک طرفدارِ دیوانه نیست، چند قدم عقب رفتند. غوغایی از همهمه، نور دوربین و فریاد در تاریکی، تماشاگران را فرا گرفته بود. «ادگار» که لهجه‌ی بریتانیاییِ نقشش را کنار گذاشته و به لهجه‌ی آلابامایی حرف می زد، گفت: «خدای من.» «گلاوستر» باند پانسمانی را که با آن نصف صورتش را در نمایش پوشانده بود، کنار زد، به نظر می رسید یخ زده است و دهانش مثل یک ماهی باز و بسته می شد. قلب «آرتور» نمی تپید.—از متن کتاب 

 

وقتی «کرستن» در حال خارج شدن از خانه‌ای متروک است، به دورانی فکر می کند که آدم ها درِ خانه هایشان را قفل می کردند. در حقیقت شخصیت های «مندل» اغلب در حال فکر کردن به جنبه های زندگی قبل از گسترش بیماری هستند. آن ها به یاد ماشین ها، هواپیماها، تلفن ها، کامپیوترها و کفش های پاشنه‌بلند می افتند اما این اندیشه ها و یادآوری ها صرفا برای طبیعی‌تر جلوه دادنِ داستان به وجود نیامده‌اند، بلکه بازتابی از زندگی معاصر و نقدی بر مفهوم «خوشبختی مدرن» هستند.

«مندل» این موضوع را به واسطه‌ی کاوشی عمیق‌تر از معنای «خوشبختی» گسترش می دهد. وقتی «کرستن» با خود فکر می کند که «جهنم، غیاب آدم هایی است که دلتنگ‌شان هستی»، در حقیقت در حال بیان کردن مفهومی بسیار قدیمی است. این اشیای مادی نیستند که اهمیت دارند، بلکه آدم هایی که زندگی‌مان را با آن ها سهیم می شویم و همچنین صداقتی که از طریق آن سرنوشت خود را به پیش می بریم، اهمیت بیشتری دارند. سایر کاراکترها نیز به شیوهای مختلف، همین نکته را به یاد مخاطبین می آورند.

 

«جیوان» نگاهی به صحنه انداخت و با خود اندیشید که کاملا هم مثل اتاق نیست. با همه‌ی راهروها و فضاهای تاریک بین دو بال صحنه و یک سقف ناپیدا، خیلی موقتی به نظر می رسید. بیشتر شبیه به یک ترمینال بود، ایستگاه قطار، یا فرودگاه؛ همه به سرعت از میان آن می گذشتند. آمبولانس رسید. برفِ مضحک هنوز می بارید. دو پزشک از راه رسیدند؛ یک زن و یک مرد. هر دو یونیفرم هایی تیره پوشیده و بیشتر شبیه کلاغ بودند. «جیوان» را کنار زدند. زن مثل نوجوان ها بود. «جیوان» بلند شد و عقب رفت. ستونی که «آرتور» در کنار آن از حال رفته بود، زیر انگشتان «جیوان»، نرم و صیقلی بود.—از متن کتاب

 

 

 

کتاب «ایستگاه یازده» به مفهوم خوشبختی، هم در سطحی عمیق و هم در سطحِ لذت های ساده‌تر، می پردازد و چشم‌اندازی خردمندانه و به‌یادماندنی را از جهانی فروپاشیده می آفریند. تصویر این رمان از جهان «پسا-رستاخیزی»، تفاوت هایی اساسی با داستان هایی همچون «مردگان متحرک»، «جاده»، یا «جنگ جهانی ز» دارد. رمان «ایستگاه یازده» به مخاطبین نشان می دهد یک فروپاشی بزرگ ممکن است دنیا را از مسیر قبلی خود خارج کند اما آن را نابود نخواهد کرد.

اغلبِ کاراکترهای رمان «ایستگاه یازده»، انسان هایی خوش‌قلب باقی می مانند که از چنگ زدن به خاطراتِ گذشته دست نمی کشند—خاطراتی از جنبه های ژرف و پیش‌پاافتاده‌ی زندگی سابق‌شان. شاید «مندل» قصد دارد به مخاطبین بگوید هنر، خاطره و یادآوری، اهمیت یکسانی با جنبه هایی از زندگی دارند که «پیش‌پاافتاده‌تر» در نظر گرفته می شوند—و در مواجهه با چشم‌اندازی تاریک از جهانی متلاشی، شاید همین جنبه ها باشند که زندگی انسان ها را نجات می دهند.