داستان های ماندگار از اسطوره شناسی یونان



تأثیرگذاری این داستان ها تا حدی است که همچنان بسیاری از آن ها به منظور اشاره به مفهوم یا وضعیتی مشخص، در گفت و گوهای روزمره مورد استفاده قرار می گیرند.

اسطوره شناسی یونان باستان، سرشار از داستان هایی کلاسیک است که در طول زمان به بخشی مهم از ادبیات و فرهنگ دنیا تبدیل شده اند. تأثیرگذاری این داستان ها تا حدی است که همچنان بسیاری از آن ها به منظور اشاره به مفهوم یا وضعیتی مشخص، در گفت و گوهای روزمره مورد استفاده قرار می گیرند. از زنان کنجکاو گرفته تا مردان شجاع، در این مطلب قصد داریم به برخی از مهم ترین و معروف ترین داستان ها از جهان اسطوره های یونانی بپردازیم؛ بنابراین با ما همراه شوید تا درباره ی این داستان های فراموش نشدنی و جریان ساز، بیشتر بدانیم.

 

 

 

 

اسطوره شناسی آنچه را که پشت ادبیات و هنر نهفته است، آشکار می سازد و با شما از زندگی خودتان سخن می گوید. موضوعی بزرگ، هیجان انگیز و تغذیه کننده ی زندگی است. اسطوره شناسی با مراحل گوناگون زندگی ارتباط زیادی دارد، در مراسم تشرف، یعنی زمانی که از کودکی گذر می کنید و مسئولیت های بلوغ را می پذیرید، یا از موضع تجرد وارد موضع تأهل می شوید. همه ی این ها آیین های اسطوره شناختی اند. آن ها به بازشناسی نقش جدیدی می پردازند که شخص بر عهده گرفته است، فرآیند کنار گذاشتن نقش قدیم و پذیرش نقش جدید، و ورود به یک حوزه ی مسئولیت را بررسی می کنند. هنگامی که یک قاضی وارد اتاق می شود و همه برپا می خیزند، در واقع این کار را برای شخص قاضی انجام نمی دهند، بلکه برای ردایی است که بر تن کرده و نقشی است که در پی ایفای آن است. آنچه به او صلاحیت ایفای این نقش را می دهد، راست کرداری او به عنوان نماینده ی اصول اساسی آن نقش است، و نه مجموعه پیشداوری هایی که خاص خود اوست. لذا آنچه در برابرش به پا می خیزند، شخصیتی اسطوره شناختی است.—از کتاب «قدرت اسطوره» اثر «جوزف کمبل»

 

 


 

 

جعبه پاندورا

 

تقریبا همه، داستان اسطوره ای «جعبه پاندورا» را شنیده اند—البته احتمالا به جز این نکته که در داستان اصلی، نه یک جعبه، بلکه کوزه ای سفالی در مرکز توجه قرار دارد. «پاندورا» اولین زن در اسطوره شناسی یونان است، و «هِسیود»، شاعر باستانیِ برجسته روایت می کند که کنجکاوی «پاندورا» باعث شد او درپوشِ کوزه ای (و نه جعبه) را بردارد که دربردارنده ی تمامی بلاها و شوربختی های جهان بود. به این ترتیب، این بلاها بر روی زمین پراکنده شدند.

 

پرومته

 

یکی دیگر از داستان های مربوط به مفهوم «پیدایش» در اسطوره های یونانی، داستان «پرومته» است که معنای نامش در برخی تفاسیر، «دوراندیشی» ذکر شده است. این داستان در اسطوره شناسی یونان از اهمیت بالایی برخوردار است چرا که توضیح می دهد انسان ها چگونه به آتش دست یافتند و به تبع آن، توانستند تمدن را برای خود خلق کنند.

«پرومته» که یکی از «تایتان ها» (یا ایزدان) بود، آتش را از سایر ایزدان ربود و آن را به انسان ها داد، و به خاطر این کار توسط «زئوس» تنبیه شد: او به تخته سنگی بسته شد تا هر روز عقابی از راه برسد و جگر او را بخورد. جگر «پرمته» هر شب دوباره می رویید، به همین خاطر او مجبور بود سرنوشتی یکسان را تا ابد، هر روز تجربه کند. اما این سرنوشت هراس انگیز، سرانجام «پرومته» نبود.

 

«آه ای پسر ژرف اندیش تمیسِ خردمند، برخلاف خواست تو و خود، باید با زنجیری گران تو را بر این صخره، دور از آدمیان به بند کشم. دیگر هرگز آوای آدمیزادی نمی شنوی و منظر او را نمی گری، از آتش درخشان خورشید می سوزی، گلِ اندام تو می پژمرد. آنگاه که جامه ی اخترنشان شب، روز را از دیده پنهان می دارد، و نیز زمانی که بار دیگر آفتاب، سرمای سپیده دم را تباه می کند، شادمان می شوی. پیوسته بارِ رنجی گران بر جان تو است، زیرا رهاننده ای که تو را برهاند، هنوز نزاده است. این است پاداش تو در یاری به آدمیان. تو که خود ایزدی از ایزدانی، خشم آنان را به هیچ گرفتی و به خلاف حق، آدمیان را برافراشتی. پس اکنون نگهبان این صخره ی دردزای، جاودان بیدار و بی آرام بر پای ایستاده ای. ای بسا افسوس که خواهی خورد و ای بسا دریغ که خواهی گفت. در پیشگاه زئوس، زاری و نیاز را اثر نیست و همه ی نوقدرتان سنگدل اند.»—از کتاب «پرومته در زنجیر» اثر «آیسخولوس»

 


 

 

پرسفون و هادس

 

علاوه بر توضیح خاستگاه انسان و چگونگی شکل گیری تمدن، یونانیان باستان از اسطوره های خود استفاده می کردند تا دلیل پیدایش پدیده های طبیعی، از جمله فصل ها، را توضیح دهند. چرا تابستان و زمستان وجود دارد؟ در نظر یونانیان باستان، این پدیده های طبیعی به خاطر «پرسفون»، دختر «زئوس» و «دمیتر»، وجود داشتند. «پرسفون» توسط «هادس»، ایزد جهان زیرین، ربوده و به جهان مردگان برده شد. به این دلیل که زندگی گیاهان با «پرسفون» گره خورده بود، غیاب او باعث از بین رفتن محصولات زراعی و به دنبال آن، بروز قحطی و گرسنگی در میان انسان ها شد.
«زئوس» به «هادس» فرمان داد تا «پرسفون» را نزد مادرش بازگرداند، اما در نهایت توافقی میان آن ها شکل گرفت و قرار بر این شد که «پرسفون» ماه های زمستان را در کنار «هادس» و بقیه ی سال را در کنار «دمیتر» سپری کند. و به این ترتیب، تفاوت میان فصل ها شکل گرفت.

 

 

ددالوس و ایکاروس

 

داستان «ایکاروس» یکی از مشهورترین روایت ها در اسطوره های یونانی است. «ایکاروس» پسر مردی به نام «ددالوس» بود که برترین صنعتگر «آتن» به حساب می آمد و سازنده ی هزارتویی وسیع در جزیره ی «کرِت». «ددالوس» که مخترعی بسیار توانمند بود، بال هایی را از موم و پَر به وجود آورد تا خودش و پسرش بتوانند از جزیره ی «کرِت» بگریزند. اما «ایکاروس» اختیار از کف داد و بیش از اندازه به خورشید نزدیک شد، و به همین دلیل، مومِ موجود در بال ها ذوب شد و از بین رفت. «ایکاروس» سقوط کرد و در دریای «آئیگِس» (یا دریای اژه) غرق شد. اکنون از داستان «ایکاروس» به عنوان نمادی برای پرداختن به مضامینی همچون غرور و افراط استفاده می شود.

 

می توانستم صدای نفس نفس زدن خودم را بشنوم. وزن آن افسون ها مانند یوغی گردنم را می کشید. آن ها خیلی بزرگتر از آن بودند که خودشان بتوانند پایدار بمانند و هر ساعت، باید آن ها را به دوش می کشیدم، با اراده ام آن ها را مجهز می کردم و هر ماه دوباره آن ها را کاملا تجدید می کردم. سه روز وقتم را می گرفت. یک روز برای دوباره جمع کردن تکه های گوناگون جزیره، ساحل و بیشه و علفزار، فلس و پر و خز. یک روز دیگر برای مخلوط کردن آن ها. روز سوم با نهایت تمرکز باید عطر مرگ را از قطرات خونی که ذخیره می کردم، استخراج می کردم و در تمام این مدت هم «تلگونوس» جلوی سینه ام پیچ و تاب می خورد و گریه می کرد و افسون ها شانه هایم را له می کردند. هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت. من گفته بودم برای او هر کاری می کنم و حالا باید این را ثابت می کردم و مانع آسمان می شدم.—از کتاب «سیرسه» اثر «مدلین میلر»

 


 

 

پرسئوس و مدوسا

 

شکست «مدوسا» به دست «پرسئوس»، داستانی کاملا آشنا است. «مدوسا» که به جای گیسوان، مارهایی بر روی سرش داشت (مارها در واقع تنبیهی از طرف «آتنا» بودند)، می توانست هر کسی را که به او نگاه می کند، به سنگ تبدیل کند. به همین خاطر، «پرسئوس» برای از بین بردن او، با زیرکی از سپری از جنس آینه استفاده کرد تا در غار «مدوسا» به این شخصیت نزدیک شود و بدون این که مجبور باشد مستقیما به «مدوسا» نگاه کند، او را از میان بردارد.

 

 

دوازده خوان هراکلس 

 

«هراکلس» (یا «هرکول» در اسطوره های روم باستان)، بزرگترین پهلوان در اسطوره شناسی یونان است. او به خاطر به قتل رساندن همسر و فرزندانش، محکوم شد تا دوازده خوان (یا مأموریت) را پشت سر بگذارد. برخی از این مأموریت ها بسیار معروف هستند، از جمله کشتن «شیر نیمیایی» یا ربودن سیب های زرین «هسپریدس»، اما سایر مراحل از جمله کشتن «پرندگان استومفالوسی» به نسبت کمتر شناخته شده اند.

یونانی، لاتین و مندرجات کتاب مقدس، بخشی از تعلیمات همه ی افراد بود. اکنون، در شرایطی که این متون کنار گذاشته شده اند، سنتی کامل از اطلاعات اسطوره شناسی غربی از دست رفته است. این داستان ها ملکه ی ذهن افراد بود. هنگامی که داستان در ذهن شما جا بگیرد، ارتباط آن را با آنچه در زندگیتان اتفاق می افتد، درمی یابید. شما را در مقابل چشم اندازی از آنچه برایتان اتفاق افتاده، قرار می دهد. با از میان رفتن آن، ما واقعا چیزی را از دست می دهیم، زیرا ادبیاتی نداریم که با آن قابل قیاس باشد و جای آن را بگیرد. این اطلاعات جسته گریخته از روزگاران کهن، و ناظر بر مضمون هایی که به زندگی بشر یاری رسانده اند، تمدن ها را پدید آورده اند، و در گذر هزاره ها ادیان را تغذیه کرده اند، به مسائل عمیق درونی، رازهای درونی، و آستانه های گذر درونی ما می پردازند، و اگر شما راهنماها و علائم موجود در طول مسیر را نبینید، ناگزیرید شخصا مسیر را پیدا کنید.—از کتاب «قدرت اسطوره» اثر «جوزف کمبل»

 

 

اِکو و نارسیس

 

«نارسیس»، جوانی زیبا بود—در حقیقت آنقدر زیبا که خودش، یک روز، عاشق و شیفته ی بازتاب تصویر خودش بر سطح آب شد. «اکو»، عاشق او بود اما «نارسیس» توجهی به «اکو» نمی کرد چرا که فقط زیبایی خودش را می توانست درک کند. «اکو» که در عشق آتشین خود ناکام مانده بود، بیشتر و بیشتر تحلیل رفت تا این که جز صدایش، چیزی از او باقی نماند. اما به هر حال «اکو» نمی توانست به «نارسیس» بگوید چه احساسی نسبت به او دارد چرا که پیش از این ماجرای عاشقانه، توسط «هِرا» نفرین شده بود تا به جای صحبت کردن، فقط بتواند کلمات دیگران را تکرار کند. 

 

 

سیزیف

 

این شخصیت که یکی از اصلی ترین نمادهای «اگزیستانسیالیسم» به حساب می آید، در طول زمان به سمبلی برای اشاره به کارهای پرزحمت و بی هدف تبدیل شده است. او به خاطر حیله گری، محکوم شد تا تخته سنگی را به بالای تپه ای ببرد، اما هر بار پیش از رسیدن به پایان مسیر، پایین آمدن آن تخته سنگ از تپه را مشاهده کند. او به همین خاطر مجبور بود که این کار را تا ابد تکرار کند. «آلبر کامو» در کتاب «اسطوره سیزیف»، داستان این شخصیت را به کار می گیرد تا شرحی نمادین از اجبارهای هستی گرایانه ی زندگی بشر ارائه کند.

 

از انسان پوچ گرا توقع جهش دارند، اما تنها پاسخی که می تواند بدهد این است که او مطلب را به درستی درک نمی کند و این امر در نظرش وضوحی ندارد. تنها می خواهد دست به کاری بزند که آن را می فهمد. به او می گویند که این گناهِ ناشی از غرور است، اما او درکی از مفهوم گناه ندارد. می گویند که شاید دوزخ در پایان راه باشد، اما او از چنان تخیل نیرومندی برخوردار نیست که بتواند چنین آینده ی شگفت انگیزی را پیش خود مجسم کند. می گویند که زندگی جاویدان را از دست می دهد، اما این هم در نظرش بی معنی است. می خواهند که او را وادارند تا به تقصیر خود اعتراف کند. اما او احساس بی گناهی می کند. در واقع این تنها احساسی است که دارد. احساس بی گناهی‌ای که هیچ چیز نمی تواند جای آن را بگیرد. همین بی گناهی است که اجازه ی هر کاری را به او می دهد، بنابراین، انتظاری که از خود دارد این است که «تنها» با آنچه می داند زندگی کند، با آنچه هست سر کند. و به آنچه قطعی نیست، مجال دخالت ندهد. در پاسخ به او می گویند که هیچ چیز قطعی نیست. اما این خود حداقل، نوعی قطعیت به شمار می رود. سر و کار او با همین است: می خواهد بداند آیا امکان زیستن قطعی وجود دارد یا نه.—از کتاب «اسطوره سیزیف» اثر «آلبر کامو»

 

شاه میداس و لمس زرین

 

«شاه میداس» با دو چیز شناخته می شود: یکی، محکوم شدن به داشتن گوش های الاغ و دیگری، تبدیل هر چیزی به طلا از طریق لمس کردن آن. دومین مورد، پاداشی از طرف «دیونیزوس» بود، اگرچه «میداس» خیلی زود متوجه شد که این پاداش، بیش از آن که یک موهبت باشد، مایه ی نابودی او است: او دیگر نمی توانست حتی ساده ترین کارها، مانند نوشیدن آب بدون تبدیل آن به طلا، را انجام دهد. این داستان نیز مانند اغلب اسطوره های کلاسیک، احتمالا به عنوان داستانی مربوط به مفهوم «پیدایش» به وجود آمده تا ذخایر غنی طلا در رودخانه ی «پَکتولس» در یونان را توضیح بدهد.

 

 

اورفئوس و ائورودیکه

 

داستان «اورفئوسِ» خنیاگر و معشوقه اش «ائورودیکه» که یکی از عاشقانه های تراژیکِ برجسته در اساطیر است، تصاویری از جهان زیرین را به مخاطبین ارائه می کند. اما این روایت نیز مانند داستان «اکو» و «نارسیس»، داستان عشقی محکوم به شکست است که بیش از یونانیان، توسط نویسندگان «رومی»—از جمله «اوید» و «ویرژیل»—به شهرت رسیده است. 

«اورفئوسِ» چنگ‌نواز، عاشق بانویی زیبا به نام «ائورودیکه» می شود اما اتفاقی تراژیک رقم می خورد و «ائورودیکه» اندکی بعد جانش را از دست می دهد. «اورفئوس» سپس به قلمرو «هادس» در جهان زیرین می رود تا معشوقه اش را به جهان زندگان بازگرداند. «پرسفون» در جهان زیرین با خواسته ی او موافقت می کند اما تنها به این شرط که «اورفئوس» تا زمان خارج شدن از قلمرو «هادس» و بازگشتن به جهان زندگان، به چهره ی «ائورودیکه» نگاه نکند. «اورفئوس» اما هنگام بازگشت، نیم نگاهی سریع به معشوقه اش می اندازد و او را برای همیشه از دست می دهد.