مقایسه ترجمه‌های کتاب «کیمیاگر» اثر «پائولو کوئیلو»



«کوئیلو» با نثر شعرگونه‌ و احساس‌برانگیز خود، مخاطبین را به جهانی سرشار از جادو و شگفتی می برد.

کتاب «کیمیاگر» اثر «پائولو کوئیلو»، که از زمان نخستین انتشار در سال 1988 به پدیده‌ای بین‌المللی تبدیل شد، داستانی جذاب و عرفانی درباره‌ی مفهوم «کشف خویشتن» و «سرنوشت» است. این رمان تا کنون به بیش از هشتاد زبان ترجمه شده و در اختیار مخاطبین در سراسر جهان قرار گرفته است. کتاب «کیمیاگر» با نثر شاعرانه و پیام الهام‌بخش خود توانست به قلب و ذهن میلیون ها انسان راه یابد و جایگاه خود را به یک عنوان یک اثر کلاسیکِ مدرن تثبیت کند.

 

 

داستان به سفر چوپانی جوان به نام «سانتیاگو» می پردازد که خواب می بیند در جست‌وجوی گنجی پنهان در «اهرام مصر» است. «سانتیاگو» مدتی بعد، سفری دگرگون‌کننده را در بیابان های آفریقای شمالی آغاز می کند، با شخصیت های عجیب و جذاب آشنا می شود، و البته درس هایی ارزشمند را درباره‌ی زندگی می آموزد. او به واسطه‌ی این تجربه ها، ضرورتِ دنبال کردنِ رویاهای شخصی و ‌‌اهمیتِ گوش دادن به نجواهای جهان هستی را کشف می کند.

«کوئیلو» با نثر شعرگونه‌ و احساس‌برانگیز خود، مخاطبین را به جهانی سرشار از جادو و شگفتی می برد. استفاده‌ی او از «نمادگرایی»، به شکل ویژه با بُن‌مایه ها یا موتیف های تکرارشونده—از جمله غیب‌گویی و رویاهای صادقه—احساس و اتمسفری ماورایی را در سراسر روایت به وجود می آورد. توصیف های «کوئیلو» از مناظر بیابان و کاراکترهای گوناگونی که «سانتیاگو» ملاقات می کند، مخاطبین را به زمان و مکانی متفاوت می برد. همچنین، تعداد صفحات نسبتا کمِ کتاب، خواندن آن را به تجربه‌ای کوتاه و راحت تبدیل می کند.‌

کتاب «کیمیاگر» در اساس، اثری عمیقا معنوی است که تِم هایی همچون «ایمان» و «عرفان‌گرایی» در تمام بخش های آن به چشم می خورد. با این وجود، حتی مخاطبینی که در زندگی شخصی خود به این‌گونه از مفاهیم باور ندارند، همچنان می توانند گونه‌ای از معنا را در پیام مرکزی داستان دریافت کنند. تأکید «کوئیلو» بر اهمیت زندگی در لحظه‌ی حال و دنبال کردن رویاهای خود، پیامی جهانی است و هر کس که تا کنون احساسی از گم‌گشتگی و تردید را نسبت به مسیر خود در زندگی تجربه کرده، می تواند با آن ارتباط برقرار کند.

داستان کیمیاگر، مملو از اشارات و ارجاعات به حکایت های مذهبی، بینش های معنوی متعدد، و عناصر اسطوره‌شناختی است. این اشارات همگی، توجه ما را به تِم اصلی کتاب جلب می کنند: کاوش در ضرورت و اهمیتِ دنبال کردنِ «افسانه‌ی شخصی»، یا هدف و لذت غایی هر فرد در زندگی. در جهان این داستان، کودکان، حقیقت معنویِ «افسانه‌ی شخصیِ» خود را درک می کنند، اما با گذر زمان، و به واسطه‌ی عوامل بیرونی و توقعات تحمیل شده توسط دیگران، آن را از دست می دهند.

کشمکش های روایت اما بر این موضوع تأکید می کنند که راه‌حلی برای این مشکل وجود دارد: «افسانه‌ی شخصی» هر فرد فقط با پشتکار و ایستادگی به واقعیت تبدیل می شود؛ خِرد به واسطه‌ی مشاهده‌گری و توجه به پیرامون به دست می آید؛ و چیزهای ساده، ارزشی خارق‌العاده دارند و نباید به سادگی از کنار آن ها گذشت.

 

 

«پائولو کوئیلو» در زندگی خود، به شکلی بی‌واسطه با این مفاهیم آشنا شد. او که در سال 1947 در «ریو دو ژانیرو» به دنیا آمد، دوران کودکی و نوجوانیِ پرآشوب و ناآرامی داشت. «کوئیلو» از ادامه‌ی تحصیل در دانشکده‌ی حقوق انصراف داد، به سفرهای زیادی در نقاط مختلف دنیا رفت، و فعالیت در حرفه های هنریِ متعددی را تجربه کرد. «کوئیلو» سرانجام در دهه‌ی چهارم زندگی خود توانست علاقه‌ی واقعی‌اش در زندگی—تبدیل شدن به یک نویسنده—را پیدا کند.

کتاب «کیمیاگر» را می توان بازتابی از سفر معنویِ خود «کوئیلو» در نظر گرفت، چرا که پیام اصلی کتاب درباره‌ی دنبال کردن علایق و رویاهای شخصی، پیوندی انکارنشدنی با تجارب «کوئیلو» هنگام غلبه بر موانع و یافتن هدفش در زندگی دارد.

در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «کیمیاگر» اثر «پائولو کوئیلو» را مرور می کنیم.

 


 

 

ترجمه حسین نعیمی – نشر ثالث

(بخش دوم، صفحه 141)

وقتی نگاهش را دید، خورشید را هم دید که به شب می‌نشیند و برق نگاهی را که از چشمان سیاه و همیشه مرطوب شب‌رنگ در افق طلوع می‌کند. لبانی را دید فرزانه و نیمه‌باز، مردد بین سکوت و لبخند، بر چهره‌ای نه روشن، نه تاریک، نه سوخته، نه بی‌رنگ و... دریافت، دریافت که راز بیان جهان چیست و با ارزش‌ترین پاره قابل فهم آن برای تمامی انسان‌ها کدام است. قسمی را که انسان در وجود هیجان‌زده خویش احساس می‌نماید. در روح هراسان خود می‌بیند و در قلب ملتهب خود حس می‌کند. نامش «عشق» بود. چیزی قدیم‌تر از آفرینش انسان و پیدایش صحرا. چیزی که با درخششی متفاوت و نیروی رازگونه خود در افق احساس انسان‌ها، با تلاقی دو نگاه، طلوع می‌کرد، همانند دو نگاه...، دو نگاه بر لب چاه به بهانه آب یا هر بهانه دیگر که به هم رسیدند. لبانش به لبخند نشست و این علامت بود، نشانه بود، نشانه‌ای که جوان به انتظار آن، همۀ زندگی خود را رها کرده و به دنبالش در کتاب‌ها، افسانه‌ها و حکایت‌ها جستجو کرده بود.

در اندلس، در دشت‌ها، همراه میش‌ها،

در طنجه در فروشگاه، بین همه کریستال‌ها،

در سفر، در سایه‌کش قافله یا در سکوت باشکوه صحرا، همه‌جا و همه‌جا در پی آن رفته بود.

 

ترجمه ایلیا حریری – انتشارات مکتوب

(بخش دوم، صفحه 149)

سپس، گویی زمان باز ایستاد و روح جهان با تمام قدرتش پیش رویش پدیدار شد. هنگامی که چشمان سیاه و لبان مردد میان لبخند و سکوت او را دید، مهم‌ترین و خردمندانه‌ترین زبانی را که جهان به آن سخن می‌گفت، درک کرد، زبانی که تمامی مردم زمین می‌توانستند آن را در قلب خود بفهمند. این زبان عشق بود، چیزی کهن‌تر از انسان‌ها و خود صحرا، که با این وجود، هر جا دو نگاه با هم برخورد می‌کردند، با تمام قدرتش سر بر می‌افراشت؛ همان گونه که آن دو نگاه در کنار چاهی با هم تلاقی کردند. سرانجام لب‌ها به لبخندی گشوده شدند، و این یک نشانه بود، نشانه‌ای که جوان، نادانسته سراسر عمرش انتظارش را می‌کشید، نشانه‌ای که در گوسفندها و در کتاب‌ها، در بلورها و در سکوت صحرا جست و جو کرده بود.

 

ترجمه سپهر راسخی – نشر ارتباط برتر

(بخش دوم، صفحه 108)

در آن لحظه، زمان متوقف شد، و روح جهان در وجود او فوران کرد. وقتی به چشمان سیاه او نگاه کرد، و دید که لبانش بین خنده و سکوت بی‌حرکت مانده است، مهمترین بخش زبانی که دنیا با آن سخن می‌گفت را فرا گرفت - زبانی که همه مردم زمین می‌توانستند آن را در قلب خود بفهمند. این زبان عشق بود. چیزی قدیمی‌تر از انسانیت و کهن‌تر از صحرا. چیزی که همان نیرویی را به کار می‌برد که وقتی که دو جفت چشم همدیگر را می‌دیدند، درست همان طور که چشمان آن‌ها کنار چاه با هم برخورد کرد. او لبخند زد، که بی‌شک یک نشانه بود - نشانه ای که بی‌آنکه بداند کل عمرش منتظرش بوده، نشانه‌ای که در گوسفندها، در کتاب‌هایش، در بلورها و در سکوت صحرا به دنبال آن بود.

 

 

ترجمه سونیا سینگ – انتشارات مجید

(بخش دوم، صفحه 86)

در آن لحظه به نظرش رسید که زمان ایستاده است. روح دنیا وجودش را پر کرد. وقتی به چشمان سیاه دختر نگاه کرد و حالت لبانش را دید که چیزی بین لبخند و سکوت بود، مهم‌ترین قسمت زبان جهانی را فراگرفت. همان زبانی که هرکسی آن را با قلبش درک می‌کند و آن عشق است؛ چیزی کهن‌تر از بشریت، باستانی‌تر از صحرا، چیزی که هر وقت دو جفت چشم در هم گره می‌خورند شعله می‌زند، همان‌گونه که الآن در کنار چاه بین این دو نفر اتفاق افتاد. دختر لبخند زد و این بدون شک یک نشانه بود. بدون اینکه بداند تمام عمر منتظر این نشانه مانده بود؛ نشانه‌ای که در گوسفندها، کتاب‌ها، بلورها و سکوت صحرا به دنبالش گشته بود.

 

ترجمه دل‌آرا قهرمان – نشر فرزان روز

(بخش دوم، صفحه 91)

گویی زمان متوقف شد و «روح جهان» با همه قدرت در برابر پسر جوان نمایان شد.

هنگامی که چشمان سیاه و لبان زیبای او را دید که بین لبخند و سکوت مردد بودند، اساسی‌ترین و استادانه‌ترین بخش زبانی را که دنیا به آن سخن می‌گفت، درک کرد، زبانی که همه موجودات زمینی، با قلبشان آنرا می‌شنوند و نام آن عشق بود: چیزی قدیمتر از انسان و صحرا که قدرت خود را نشان می‌داد، وقتی که دو نگاه با هم تلاقی می‌کردند، همان‌طور که آن دو نگاه در کنار یک چاه به هم برخوردند. سرانجام لبها به لبخند گشوده شدند و این یک نشانه بود، نشانه‌ای که مرد جوان بی‌آنکه بداند، همه عمر در انتظار آن بود. نشانه‌ای که در کتابها، نزد گوسفندان، در بلورها و در سكوت صحرا بدنبال آن می‌گشت.

 

ترجمه فرزانه فرزاد – نشر دنیای نو

(بخش دوم، صفحه 93)

چوپان جوان در نظر اول چنان مفتون و مجذوب او شده بود که پنداری روح جهان را در برابر خود می‌دید، و شیفته‌وار به چشمان سیاه و لبخند اسرار آمیز او می‌نگریست. احساس می‌کرد نگاه و لبخند او به زبانی سخن می‌گویند که در سراسر جهان با آن آشنایی دارند: زبان عشق. و عشق آن چیزی بود که حتی از انسان و صحرا قدمت بیشتری داشت و قدرتی بیشتر. آن دختر لبخند می‌زد، چوپان جوان می‌پنداشت که در تمام عمر در انتظار چنین لبخندی بوده است. پنداری دو سال چوپانی کرده بود، به آفریقا آمده بود، یک سال در دکان بلورفروشی شاگردی کرده بود، و سرتاسر صحرای پهناور را با تحمل آن همه زجر و زحمت پیموده بود، تا لبخند آن دختر را ببیند. و همه‌ی آن چیزها مقدمه‌ای برآن اصل بوده است.

 

 

ترجمه سید سجاد صامت – انتشارات تیسا

(بخش دوم، صفحه 91)

همان لحظه، در نظر پسرک، زمان از حرکت ایستاد و روح جهان در سراسر وجودش موج زد وقتی به چشمان سیاه او نگاه کرد و لبانش را دید که در حالتی بین لبخند و سکوت مردد بودند، دانست که مهم‌ترین زبان که جهان با آن سخن می‌گوید، عشق است که هر کس بر روی زمین می‌تواند آن را با قلبش بفهمد. چیزی کهن‌تر از انسانیت، باستانی‌تر از بیابان. چیزی که نیروی برخورد دو نگاه را به کار می‌گیرد، همان طور که نگاه آن دو بر سر چاه بود. دختر لبخند زد و آن لبخند به راستی یک نشانه بود. نشانه‌ای که پسرک بدون اینکه بداند سراسر زندگی‌اش در گوسفندان، کتاب‌ها، بلورها و در سکوت بیابان به دنبالش می‌گشت.

 

ترجمه سامان جلالی فراهانی – نشر علم

(بخش دوم، صفحه 93)

در آن لحظه، به نظر رسید که زمان متوقف شد و روح جهان در او جریان یافت. هنگامی که به چشمان مشکی دختر نگاه کرد و دید صورتش مابین حالت خنده و سکوت مردد است، مهم‌ترین بخش از زبان را که همه در موردش حرف زده بودند، فرا گرفت؛ زبانی که هر کسی بر روی زمین توانایی فهمش را در قلبش داشت: زبان عشق. چیزی فراتر از بشریت و قدیمی‌تر از صحرا. چیزی که هنگام تلاقی دو نگاه، قدرت خود را به نمایش در می‌آورد و آن‌گاه در کنار چاه آب نیز چنین شد. دختر خندید و قطعاً این یک نشانه بود. نشانه‌ای که منتظرش بود، بی آن که بداند تمام عمر انتظارش را کشیده است. نشانه‌ای که قبلاً با گوسفندانش، در کتاب‌هایش، در آن مغازه بلورفروشی و سکوت صحرا به دنبالش بود.

 

ترجمه یولاند گوهرین – انتشارات نگاه

(بخش دوم، صفحه 120)

همین جا بود تو گویی جهان از حرکت و گردش باز ایستاد. زمان درنگ کرد. این جان جهان بود که برابر او ایستاده بود. تمامیت عشق. آنگاه که دخترک کوزه به دوش با چشمان سیاه و لبخندی که از میان دولب ظریف و نازک او سویش لغزید و در آن سکوت واژگان، زیباترین و خردمندانه‌ترین زبان جهان را شنید دانست که این زبان را تمام مردم جهان می‌توانند در ژرفای جان و قلب خود دریابند و این زبانی نبود مگر زبان عشق. آنچه که قدیمی‌تر و باستانی‌تر از خود انسان و صحاری سوزان است. این دشت مشوّش بی‌عشق گرما و تابندگی نخواهد داشت. دو نگاه میان دو چشم نشست همان دو برق جهیده کنار چاه این نکته بازمی‌گفت که: «عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.»

فرجام این دو نگاه عاشقانه، لب‌ها به آرامی تکان خوردند تا در همراهی نگاه دو جان شیفته، لبخندی سوی هم بیفشانند چونان دسته گلی با عطری خوش که تارهای جان می‌لرزاند. این لبخند نشانه بود. نشانه‌ای که جوان سالیان بسیار عمر به انتظارش بود. نشانه‌ای که از دیرگاه میان گله‌اش و نیز در اوراق کتاب‌ها و یا برق بلورها و سکوت صحرا پی‌اش گشته بود.