کتاب «انکار مرگ»: انسان و دلیل خلق معنا



چرا وجود معنا برای ما مهم است؟ خاستگاه این نیاز همیشگی در انسان چیست؟

«ارنست بِکِر» در اثر جریان‌ساز خود، کتاب «انکار مرگ»، که در سال 1973 به چاپ رسید و یک سال بعد جایزه‌ی «پولیتزر غیرداستانی» را از آن خود کرد، تلاش می کند به این سوال پاسخ دهد که چرا انسان ها چارچوب هایی مشخص برای خلق معنا را به وجود می آورند. چرا وجود معنا برای ما مهم است؟ خاستگاه این نیاز همیشگی در انسان چیست؟

 

 

«بکر» برای توضیح این مسائل، به مفهومی اشاره می کند که به عقیده‌ی او، رابطه‌ای بنیادین و دوگانه در بطن تجارب انسان است. در حقیقت همین دوگانگی—و تنش ناشی از آن—است که باعث بروز مشکل اصلی می شود؛ مشکلی که همه‌ی ما انسان ها آن را تجربه می کنیم، و در نهایت، باید راهی برای غلبه بر آن بیابیم. «بکر» این مشکل و دوگانگی را این‌گونه خلاصه می کند: ما انسان ها هم «موجوداتی بیولوژیک» هستیم و هم، «موجوداتی سَمبُلیک».

این یعنی ما در وجه «سمبلیکِ» وجودمان، جایی در ذهنمان، قادر به انجام کارهایی خارق‌العاده هستیم: ما تمدن ها را به وجود می آوریم، هنر می آفرینیم، فاصله هایی به وسعت میلیاردها سال نوری را مشاهده می کنیم، و قادر به تصویر کردن جهانی بی‌نهایت در ذهن خود هستیم. 

«بکر» بیان می کند که همزمان با در اختیار داشتن این قدرت شگفت‌انگیز، انسان ها در وجهِ «بیولوژیکِ» وجود خود، کاملا شکننده و آسیب‌پذیر هستند. در هر لحظه، راه های زیادی برای پایان زندگی و فرا رسیدن مرگ وجود دارد. وجه «بیولوژیکِ» هستیِ ما، اهمیتی نمی دهد که ما زیباترین نقاشی تاریخ هنر را خلق کرده‌ایم یا بر زندگی میلیاردها انسان تأثیر گذاشته‌ایم؛ ما همیشه تنها یک قدم با مرگ فاصله داریم.

چگونه می توانیم قدرت «سمبلیک» خود—توانایی‌مان در تصور دنیایی بی‌نهایت و خلق چیزهایی که در ظاهر کاملا معنادار هستند—را با وجه «بیولوژیک» خود—که کاملا آسیب‌پذیر و در ظاهر بی‌معنا به نظر می رسد—به تعادل برسانیم؟ چگونه می توانیم با این واقعیت مواجه شویم که ما بدون هیچ تردیدی، زمانی خواهیم مرد؟ و چگونه می توانیم با آگاهی کامل از این حقیقت، به زندگی روزمره‌ی خود ادامه دهیم؟

پاسخ کوتاه، این است که نمی توانیم؛ «بکر» بیان می کند که انسان ها قادر نیستند زندگی عادی خود را سپری کنند و همزمان، به شکل دائم از واقعیتِ فناپذیری خود آگاه باشند—به عقیده‌ی او این کار برای ذهن انسان، بیش از اندازه دردناک است.

 

 

به محض این که از فناپذیری خود آگاه می شویم، اگر برای آن چاره‌ای نیندیشیم، تمام زندگی خود را در وضعیتی از هراس دائمی سپری خواهیم کرد. فیلسوفان در طول تاریخ، این وضعیت را به روش های مختلفی توصیف کرده‌اند: برخی آن را «ابهام» نامیده‌اند، برخی «تهوع»، و برخی دیگر «یک پارادوکس هستی‌گرایانه». اما صرف‌نظر از این که از چه واژه هایی برای توصیف این احساس استفاده می کنیم، «ارنست بکر» در کتاب «انکار مرگ»، این حالت را وضعیتی از «هراس» در نظر می گیرد: هراسی ناشی از درک این واقعیت که ما موجوداتی محدود هستیم، البته با افق های فکریِ نامحدود.

«بکر» این وضعیتِ هراس را این‌گونه توصیف می کند:

این هراس از مرگ است: برخاستن از عدم، داشتن یک نام، آگاهی از خویشتن، عواطف درونی عمیق، یک اشتیاق درونیِ دردناک نسبت به زندگی و بیان خویشتن—و با وجود همه‌ی این ها، همچنان مردن.

 


 

 

اما چیزی که این هراس را در انسان ها به وجود می آورد، خودِ عملِ مردن نیست. انسان ها از لحظه‌ی مرگ خود نمی ترسند، بلکه از پیامدهای آن هراس دارند: از این که مرگ ما، زندگی‌مان (و همین‌طور کارهایی که در زمان محدود خود انجام دادیم و ندادیم) را چگونه تعریف خواهد کرد.

بنابراین، شاید راه بهتر برای توصیف چیزی که از آن هراس داریم، گفتن این نکته باشد که ما هم از مرگ، و هم از زندگی می ترسیم. «بکر» برای توصیف دلیل هراس ما از زندگی و مرگ، به شکل خاص به دو مفهوم اشاره می کند: اول این که ما از «ناپایداری» (یا فناپذیری و موقتی بودن) هراس داریم، و دوم، از «بی‌اهمیتی».

این هراس از ناپایداری و بی‌اهمیتی، به عقیده‌ی «بکر»، نیروی محرکه و دلیلِ هر کاری است که ما در زندگی‌مان انجام می دهیم. یک نکته‌ی مشخص در نظر «بکر»، انکارناپذیر به نظر می رسد: وقتی با این واقعیت مواجه می شویم که وجهِ «بیولوژیکِ» هستیِ ما تا چه اندازه شکننده است، وقتی با جهانی روبه‌رو می شویم که پیچیدگی آن برای ما غیرقابل‌درک جلوه می کند، وقتی به ناپایداری و بی‌اهمیتی خودمان در مقایسه با تصویرِ کلیِ جهان هستی می نگریم، به جای دست روی دست گذاشتن و سپری کردن زندگی‌مان در وضعیتی از هراس عصبی، تلاش می کنیم تا راه هایی را برای مقابله با این احساس بیابیم.

 

 

«ارنست بکر» به عنوان یک انسان‌شناس فرهنگی و فلسفی، قصد دارد این نکته را برای مخاطبینش آشکار کند که چرا جامعه‌ی انسان ها به شکلی که در تاریخ مشاهده کرده‌ایم، شکل گرفته و گسترش یافته است. به عقیده‌ی او، اکثریت غالب انسان ها در مواجهه با هراس ناشی از «ناپایداری» و «بی‌اهمیتی»، علیه این احساس دست به عصیان می زنند.

آن ها خود را وارد فرآیندی می کنند که «بکر» آن را «خلق عصیانگرانه‌ی معنا» می نامد: انسان ها خود را وارد مفهومی موسوم به «سفر قهرمان» می کنند («بکر» آن ها را «قهرمانان فرهنگی» می نامد)، و در تمام طول زندگی خود، به دنبال پایداری و اهمیت می روند، و به شکل خلاصه، به سفری قدم می گذارند که «بکر» آن را با نام «پروژه‌ی جاودانگی» به ما معرفی می کند.

از این رو، هدف و مقصود زندگی، به عقیده‌ی «بکر»، به تلاشی تبدیل می شود برای یافتن راهی که از طریق آن، فرد می تواند به جامعه خدمت کند و تأثیری پایدار را از خود به جا بگذارد. این نکته در مورد همه‌ی انسان ها با همه‌ی پیشینه ها صدق می کند؛ هم برای برنده‌ی «جایزه نوبل» که در تلاش است تا راهی را برای درمان یک بیماری مرگبار بیابد، و هم برای مادری که می خواهد فرزندانش زندگی بهتری از او داشته باشند.

وقتی فرد به یکی از این «قهرمانان فرهنگی» تبدیل می شود و به «پروژه جاودانگی» ورود می کند، بخشی از چیزی که او به دنبال آن است را می توان گونه‌ای از «قدرت» نامید. «بکر» در این باره توضیح می دهد:

قدرت یعنی توانایی در گسترش خویشتن، تغییر وضعیتِ طبیعیِ خود از کاستی، ضعف، و محدودیت، به بزرگی، اختیار، پایداری، و اهمیت.

 

به عقیده‌ی «بکر»، فرهنگِ انسان را می توان آمیزه‌ای از میلیون ها «پروژه جاودانگیِ» مختلف در نظر گرفت که همگی در کنار هم به پیش می روند. تمدن انسان از بسیاری جهات، واکنش ما نسبت به آگاهی‌مان از فناپذیری خودمان است. فرهنگ در جامعه‌ی انسان ها، نقش های اجتماعیِ آماده و از قبل تعریف‌شده را در اختیارمان می گذارد که ما را از وضعیت هراس عصبیِ ناشی از «ناپایداری» و «بی‌اهمیتی» دور می کند و همان‌طور که «بکر» در کتاب «انکار مرگ» توضیح می دهد، «توهمِ» پایداری و اهمیت را می آفریند.

منظور «بکر» این است که ما می آموزیم خودمان و ارزش هایمان را بر اساس طبقه‌بندی هایی که فرهنگِ ما در اختیارمان گذاشته است، تعریف و درک کنیم. ما نمی توانیم طبقه‌بندی های جدید را به یکباره و ناگهانی به وجود آوریم. «من خانه‌دار هستم»، «من رقصنده‌ی باله هستم»، «من طرفدار این حزب سیاسی مشخص هستم»، «من کارآفرین هستم»—ما این‌گونه هویت‌مان را به خودمان و دیگران معرفی می کنیم، از طریق «توهم هایی» جمعی که به واسطه‌ی فرهنگی که در آن زندگی می کنیم، به ما منتقل می شود تا احساس پایداری و اهمیت را در ما ایجاد کند—چون این نقش ها ما را قادر می سازند که هویت خودمان را به آرمان ها و ایده‌آل هایی فرهنگی که محدود به زمان نیستند، گره بزنیم.

 

 

اما «بکر» نکته‌ای خاص را به صورت آشکار بیان می کند: چه این توهم ها برای جهان هستی اهمیتی داشته باشند و چه نه، ما بدون تردید به آن ها نیاز داریم. «بکر» از واژه‌ی «توهم» برای توصیف این نقش ها استفاده می کند اما قصد او از انتخاب این واژه، کم‌اهمیت یا تحقیرآمیز جلوه دادنِ این نقش ها نیست. در حقیقت او این «توهم ها» را نوعی «بی‌صداقتیِ ضروری و بنیادین در رابطه با خویشتن و وضعیت کلی خود» در نظر می گیرد.

به عقیده‌ی «ارنست بکر»، ما به این دروغ ها نیاز داریم چون اگر آن ها را نداشتیم، قادر به ادامه‌ی زندگی به شکل عادی نبودیم. جامعه در صورت غیاب این دروغ ها، قادر به ادامه‌ی حیات نیست و اغلب ما، به وضعیتی از هراس عصبی دچار خواهیم شد.

وضعیت طبیعی جهان هستی، ممکن است برای ذهن ما بیش از اندازه پیچیده و گیج‌کننده به نظر برسد، به همین خاطر، مجبور می شویم پیچیدگیِ طبیعی دنیا را به بخش هایی کوچک‌تر—توهم هایی ماوراءطبیعی—تبدیل کنیم که ساخته‌ی ذهن خودمان هستند اما باعث می شوند تجربه‌هایمان در این سیاره، برای ما قابل‌درک و معنادار شوند.