پیوند ادبیات و علوم اعصاب در «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت»



در گذشته ای نه چندان دور، علم روانشناسی فقط «مطالعه ی رفتار» بود و «ذهن» فقط کلمه ای سه حرفی در نظر گرفته می شد! اما آن دوران اکنون گذشته و «ذهن» دوباره مهم و قابل احترام تلقی می شود.

«اگر تو را فراموش کنم، باشد که دست راستم توانایی خود را از دست بدهد و زبانم به سقف دهانم پیوند بخورد، اگر تو را به خاطر نیاورم.» این سبک و لحن نگارش، با اغلب ژورنال های پزشکی مرسوم متفاوت است، با این حال نویسنده ی این جملات در حال توصیف یک وضعیت عصبی شناخته شده برای پزشکان مدرن است. اکنون، مانند زمان نوشته شدن این جملات، بسیاری از افرادی که به مشکلات مغزی-عروقی (سکته ها) دچار می شوند، کنترل قسمت راست بدن خود و همچنین توانایی صحبت کردن را از دست می دهند. بسیاری از نمونه های دیگر مربوط به اختلالات شدید اما نسبتا نادر در ادراک، دانش و مهارت که پس از آسیب دیدن مغز به وجود می آیند، توسط دانشمندان جهان باستان توصیف و تشریح شده اند.

به عنوان نمونه، «پلینی بزرگ» در دانشنامه ی «تاریخ طبیعی» از مردی سخن می گوید که پس از سقوط از سقفی بلند، توانایی اش در تشخیص چهره ی مادر و سایر خویشاوندان و دوستان نزدیک خود را از دست داده است. به همین صورت، «توسیدید» در کتاب «تاریخ جنگ پلوپونزی» بیان می کند که چگونه قحطی و تیفوس باعث شد بسیاری از مردم نتوانند اتفاقات نه چندان دور در زندگی خود را به یاد آورند.

ما اکنون نام هایی شیک و شناخته شده برای این وضعیت ها داریم و درباره ی آسیب هایی که به آن ها منجر می شوند نیز چیزهای زیادی می دانیم: اختلالات مربوط به بیان و ادراک زبان (زبان پریشی) معمولا به آسیب در نیمکره ی چپ مغز مربوط هستند؛ ناتوانی در تشخیص چهره های آشنا (ادراک پریشیِ چهره ای) اغلب به خاطر آسیب در قسمت های پشتی مغز به وجود می آید؛ ناتوانی در به خاطر آوردن اتفاقات همان روز یا حتی یک دقیقه ی پیش (یاد زدودگی) با آسیب در قسمت های مرکزی مغز همراه است. تا اینجا همه چیز واضح و مشخص است. اما آیا ما این پدیده ها را واقعا درک می کنیم، چه از نظر علمی و چه از نظر انسانی؟

«الیور ساکس» روشی کاملا مبتکرانه برای پرداختن به این مشکلات دارد و در کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت» به شکلی چندجانبه به آن ها می پردازد. دکتر ساکس علاوه بر داشتن مهارت های یک دکتر قرن بیستمی، مانند یک فیلسوف و شاعر به این مشکلات نگاه می کند. نتیجه ی این ترکیب، اثری آموزنده، پراحساس، تکان دهنده و در بعضی موارد تشویش آور است. دکتر ساکس نام «داستان های بالینی» را برای مقاله های خود انتخاب کرده که نام بسیار مناسبی به نظر می رسد. او در این کتاب جذاب درباره ی انسان هایی صحبت می کند که وضعیت هایی عجیب و شوکه کننده در ادراک، عاطفه، زبان، فکر، خاطره و عمل را از خود نشان می دهند، و با شفافیت و تأثیرگذاریِ یک داستان نویس توانا، ماجرای مشکلات آن ها را برای مخاطبین تشریح می کند.

 

 

بررسی علمی رابطه ی بین مغز و ذهن از سال 1861 آغاز شد. از زمانی که بروکا در فرانسه متوجه شد که پس از وارد آمدن آسیب به قسمت خاصی از نیمکره ی چپ مغز، مشکلات خاصی در استفاده ی معنی دار از گفتار بروز می کند که اصطلاح دیگر آن «روان پریشی» است. با این کشف، راهی به عصب شناسی مغز گشوده شد و چند ده ای نگذشت که «نگاشت» مغز انسان میسر شد، یعنی انتساب قابلیت های ویژه، مانند زبان و هوش و درک حسی، به «مراکز» ویژه ای در مغز. اواخر آن قرن، محققان مو شکاف تر و در درجه ی اول فروید، که در کتاب زبان پریشی نیز آن را مطرح کرد، دریافتند که این نگاشت بیش از حد ساده انگارانه است و در واقع همه ی عملکردهای ذهن، ساختار درونی در هم تنیده ای دارند که اساس فیزیولوژیکی شان نیز بسیار پیچیده است. فروید موقع بررسی اختلال های خاصی در تشخیص و ادراک حسی به این مسئله پی برد و واژه ی «ادراک پریشی» را برای آن ساخت. او باور داشت که برای فهم کافی ادراک پریشی و زبان پریشی به علمی نیاز است که جدید و پیشرفته تر باشد. از متن کتاب

ما عادت کرده ایم که تأثیرات بیماری های عصبی را با از دست دادن برخی از توانایی ها، یکی در نظر بگیریم. همانطور که دکتر ساکس می نویسد، «واژه ی مورد علاقه ی علم اعصاب، نقصان است»، و در اولین بخش از کتابش نیز به توصیف برخی از اختلالات و ناتوانی هایی می پردازد که به واسطه ی آسیب مغزی به وجود می آیند و نمود پیدا می کنند. در داستانی که همنام با عنوان کتاب است، معلم و موزیسینی برجسته به نام «دکتر پی.» توانایی خود را در تشخیص افراد و اشیا در یک نگاه از دست داده است. اگرچه بینایی او هیچ مشکلی نداشت، اما سر همسرش را با کلاه خود اشتباه می گرفت و گاهی تلاش می کرد آن را بردارد و به روی سر خودش بگذارد! دانستن این نکته مهم است که «دکتر پی.» به هیچ وجه عقل خود را از دست نداده بود. هیچ اختلال عمده ای مربوط به حافظه در او وجود نداشت؛ او می توانست گفت و گویی هوشمندانه و سرگرم کننده را ادامه دهد و قادر بود با تمام توانایی های سابق خود، پیانو بنوازد (اگرچه دیگر نمی توانست نت های مویسقی را بخواند). توانایی تشخیص اشیا و صحنه ها به شکل کامل از دست نرفته بود چرا که «دکتر پی.» می توانست به کندی و با تلاش فراوان، و از طریق تحلیل با صدای بلند، بفهمد که یک شی چه چیزی می تواند باشد. در واقع او همچنان قادر بود به واسطه ی منطق و استدلال، هویت و ماهیت اشیا در دنیای خود را تشخیص دهد. 

بسیاری از داستان های دیگر دکتر ساکس درباره ی «نقصان»، وضعیتی مشابه با داستان «دکتر پی.» را به تصویر می کشند. توصیفات او از بیماری دچار به «یاد زدودگیِ» شدید به نام «جیمی جی.» را می توان شاهکاری در آثار بالینی در نظر گرفت. مخاطبین هنگام مطالعه ی داستان «جیمی جی.»، زیستن در اکنونی عجیب و جدا افتاده از گذشته را تجربه می کنند که در آن، فقط خاطراتی ناپیوسته و نامرتبط به شکلی گاه و بیگاه بروز می کنند و هویت شخص را دوباره به یاد او می آورند. شاید انتظار داشته باشیم که چنین جهان غیرمعمولی، کاملا عاری از هر گونه عاطفه باشد، همانطور که واقعا برای بسیاری از بیماران دچار به اختلال «یاد زدودگی» هست. حتی شاید بخواهیم چنین فردی را یک «روح سرگردان» بنامیم. 

 

 

ظرف چند دقیقه روشن شد که هیچ نشانه ای دال بر اختلال مشاعر، به معنای متعارف آن، وجود ندارد. دکتر پی. مردی بسیار فرهیخته و جذاب بود خیلی خوب و فصیح و با قوه ی تخیل و طنز صحبت می کرد. نمی توانستم بفهمم چرا او را به کلینیک ما فرستاده اند. با این حال چیزی وجود داشت که کمی عجیب به نظر می رسید. موقع صحبت کردن رو به من می کرد، به سمت من برمی گشت، اما باز چیزی غریب بود. نمی شد به راحتی گفت که چیست. به این نتیجه رسیدم که او با گوش هایش به من رو می کند، نه چشم هایش. به جای نگاه کردن و خیره شدن به من، و همراهی کردن با من به شیوه ی طبیعی، چشم هایش ناگهان به طرز عجیبی خیره می شد روی بینی ام، روی گوش راستم، روی چانه ام، روی چشم راستم؛ مثل این که بخواهد به تک تک اجزای صورتم توجه کند، نه این که کل چهره ام را ببیند، تغییر حالات آن را ببیند، «من» را در کل ببیند. از متن کتاب

در گذشته ای نه چندان دور، علم روانشناسی فقط «مطالعه ی رفتار» بود و «ذهن» فقط کلمه ای سه حرفی در نظر گرفته می شد! اما آن دوران اکنون گذشته و «ذهن» دوباره مهم و قابل احترام تلقی می شود. اما حتی در همین زمانه ی باز و لیبرال کنونی نیز، اگر دانشمندی درباره ی «روح» حرف بزند، احتمالا در تعطیلات در نظر گرفته می شود! اما این تابو باعث نشده دکتر ساکس به شکلی کاملا جدی  به این موضوع نپردازد که آیا «جیمی جی.»، با نقصان شدید خود در به یاد آوردن هویتش، «روح» خود را از دست داده است یا خیر.

اگرچه درک ایده ی از دست دادن ذهن (یا روح) نسبتا آسان است، اما مفهوم از دست دادن بدن کاملا عجیب به نظر می رسد، حتی با وجود پرداخت های بیشمار نویسندگان «علمی تخیلی» به قرار دادن مغز انسان در بطری های آزمایشگاهی. با این وجود، مثل همیشه، واقعیت عجیب تر از داستان ها است. دکتر ساکس به شکلی درخشان به تشریح ماجرای بیمارانی می پردازد که به شکلی کلی یا جزئی، حس ها و ادراک هایی را که ما را از بدن خود آگاه می کنند، از دست داده اند. 

 

 

در این اختلال، یک عضو از بدن به یک شی بیگانه تبدیل می شود که انگار هیچ ارتباطی با صاحب ظاهریِ خود ندارد. تصور کنید که یک دندان مصنوعی جدید دارید. برای روزها یا حتی هفته ها، یک «شی» در دهان شما وجود دارد و مدت ها طول می کشد تا آن را به عنوان دندان خود بپذیرید. حالا تصور کنید که این پای شما است که دیگر مال شما نیست... و حالا تمام بدنتان. می توانید بدنتان را ببینید و با راهنمایی چشم، آن را آنطور که می خواهید تکان دهید، اما به هیچ وجه احساس نمی کنید که این بدن، «شما» هستید. این اختلال، حالتی واژگون نیز دارد که همانطور که دکتر ساکس توضیح می دهد، حس کردن عضوی خیالی است که بسیاری از افراد پس از قطع عضو، آن را تجربه می کنند. چنین ناپیوستگی هایی میان چیزی که به صورت ذهنی درک می شود و چیزی که به صورت تجربی حس می شود، در زمره ی اسرارآمیزترین و شگفت انگیزترین پدیده ها در علوم اعصاب قرار می گیرد. 

اگرچه بیماری عصبی، اغلب خود را به صورت نقصانِ روانشناختی بروز می دهد، می تواند باعث به وجود آمدن «فزونی هایی» شود که نام بخش دوم کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت» است. در سندرومی که به افتخار عصب شناس فرانسوی «ژرژ ژیل دولا توره» نامگذاری شده، بیماران از خود «افراطی شدید در تولید حرکات و صحبت های عجیب» را نشان می دهند. فرد مبتلا نمی تواند تیک ها و حرکات صورت، دست ها و بدنش را کنترل کند و انگار مجبور به انجام آن ها است؛ او همچنین قادر به کنترل حرف های زشت و ناسزایی که از زبانش جاری می شود، نیست. برخی بیماران می توانند این انرژیِ افراطی را به کار بگیرند و از آن برای رسیدن به اهداف و دستاوردهای مطلوب خود در زندگی (به شکلی بیش فعالانه) استفاده کنند.

ما می توانیم به این بیماران دچار «نقصان» یا «فزونی» به عنوان بازتابی تقریبی از خودمان نگاه کنیم، چرا که همه ی ما گهگاه دچار آشفتگی در خاطرات و یا فریب درباره ی گذشته ی خودمان شده ایم. دکتر ساکس در دو بخش انتهایی کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت»، پا را از مسائل روزمره فراتر می گذارد و به «جا به جایی ها» و «دنیای ساده ها» می پردازد. او در بخش «جا به جایی ها» وضعیت های ذهنی با ادراک متفاوت و مشابه با جهان رویاها و کابوس ها را مورد کاوش قرار می دهد. این وضعیت ها اغلب (البته نه همیشه) به همراه بیماری صرع بروز می کنند. این بیماری کاملا آزاردهنده است و حتی می تواند باعث مرگ شخص شود. اما صرع جنبه های دیگری نیز می تواند داشته باشد که به خاطر آن ها، «بقراط» آن را «بیماری مقدس» نامید و «فئودور داستایفسکی» اعتقاد داشت این بیماری باعث برانگیختگی خلاقیتش می شد و او را «به خدا نزدیک تر» می کرد. 


یکی از دلایل مهم نادیده انگاشتن نیم کره ی راست یا نیم کره ی فرعی، که همیشه این طور نامیده می شود، این است که سندروم های نیم کره ی راست، برخلاف اثرهای آسیب به قسمت های مختلف سمت چپ، به راحتی آشکار نمی شوند. نیم کره ی راست، معمولا به شکلی تحقیرآمیز، «بدوی تر» از نیم کره ی چپ فرض می شد و نیم کره ی چپ را ثمره ی یگانه و خاص تکامل انسان می دانستند. به اعتباری هم درست است: نیم کره ی چپ پیچیده تر و تخصصی تر است، و آخرین مرحله ی رشد در نخستی ها و به خصوص در انسان، مغز است. از طرف دیگر این نیم کره ی راست است که قدرت های حیاتیِ تشخیص واقعیت را کنترل می کند، قدرت هایی که هر موجود زنده ای باید داشته باشد تا زنده بماند. نیم کره ی چپ مثل کامپیوتری که در مغز یک موجود زنده ی ابتدایی کاشته شده، برای برنامه ها و نقشه ها طراحی شده است، و عصب شناسی کلاسیک بیشتر به برنامه اهمیت می داد تا واقعیت، و به همین دلیل وقتی که بالاخره برخی سندروم های نیم کره ی راست معلوم شدند، عجیب و غریب قلمداد شدند.» از متن کتاب

ارتباط تجارب برآمده از صرع و تجارب عرفانی، از زمان «بقراط» در آثار متعددی ثبت و ضبط شده است، اما به سختی می توان تشریحی مجاب کننده را برای این ارتباط در میان آن ها پیدا کرد. بخش نهایی کتاب دکتر ساکس به معلولین ذهنی اختصاص یافته که اغلب، آن ها را بیمارانی دچار «نقصان» در نظر می گیریم. دکتر ساکس بر استعدادهایی استثنایی تأکید می کند که گاهی در افرادی پیدا می شود که معمولا توسط مردم، «دیوانه» یا «بی عقل» تلقی می شوند. او به شکلی زیبا و هنرمندانه داستان هنرمندی مبتلا به اوتیسم به نام «خوزه» را روایت می کند و همچنین، درباره ی برادرانی دوقلو به نام «جان» و «مایکل» می نویسد که توانایی عجیبشان در کار کردن با اعداد اول در ریاضیات، کاملا متضاد با هوش دچار اختلال آن ها در سایر جنبه ها به نظر می رسد. 

«الیور ساکس» در مصاحبه ای بیان می کند:

من هیچ بلندپروازی ادبی ای ندارم و خودم را نیز یک نویسنده در نظر نمی گیرم. اما احساس می کنم که باید روان انسان را به زبان مکتوب ترجمه کنم. من همیشه قلمی در دست دارم؛ دفترهای بی پایانی را پر می کنم که حتی خودم هم نگاهشان نمی کنم. و طبق محاسباتم، حدود یک میلیون واژه در سال فقط در دفترهای مختص به بیمارانم می نویسم. فرآیند درک و فهم چیزی که بیمار از خود نشان می دهد، مرا به سوی نیازی شدید به خلق یک روایت، یک داستان سوق می دهد.

دکتر ساکس در کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت» موفق می شود «داستان های بالینی» خود را به شکلی تأثیرگذار و آموزنده به مخاطبین ارائه کند، به شکلی که اثر او در زمره ی بهترین تشریح های عصب شناختی از ذهن انسان قرار می گیرد.