کتاب «مرشد و مارگاریتا» اثر «میخائیل بولگاکف»، یکی از برجستهترین و محبوبترین رمان های نوشته شده توسط نویسندگان روس در طول حیات «اتحاد جماهیر شوروی» در نظر گرفته می شود. داستان فراموشنشدنی «بولگاکف»، هجو و واقعگرایی، هنر و مذهب، و تاریخ و ارزش های اجتماعی زمانهی خود را در هم می آمیزد و روایت خود را در قالب سه خطِ داستانی به مخاطبین ارائه می کند.
در خط داستانیِ نخست در روسیهی دههی 1930، شیطان که با نام «پروفسور وُلَند» مورد خطاب قرار می گیرد، به همراه چهار دستیار خود، در طول «هفتهی مقدس» از راه می رسد و با استفاده از «جادوی سیاه»، افراد پیرامونش را مبهوت و شگفتزده می کند. خط داستانی دیگر، «مرشد» و معشوق او، «مارگاریتا» را به تصویر می کشد: «مرشد» در حال مرگ تدریجی در یک آسایشگاه روانی است، و «مارگاریتا» برای دیدن دوبارهی او، از «پروفسور ولند» درخواست کمک می کند. خط داستانی بعدی نیز به ماجرای مصلوب شدن «یسوعا ناصری»، یا «عیسی مسیح»، توسط «پونتیوس پیلاطس» می پردازد.
«بولگاکف» با استفاده از عناصر فانتزی در داستان خود، طمع و فساد موجود در «اتحاد جماهیر شوروی» تحت حاکمیت «ژورف استالین» را به هجو می کشد—دورهای در تاریخ روسیه که در طول آن، هم کارها و رفتارهای مردم تحت کنترل بود و هم شیوهی ادراک آن ها از واقعیت. در طرف مقابل، «بولگاکف» از سبکی واقعگرایانه برای روایت داستان «یسوعا» استفاده می کند.
به این خاطر که رمان «مرشد و مارگاریتا»، بروکراسی و فساد در حاکمیت را مورد انتقاد قرار می دهد، متن این اثر به مدت بیش از بیست سال انتشارنیافته باقی ماند—تا این که دولت «نیکیتا خروشچف» قدرت را در دست گرفت و اجازهی انتشار نسخهای سانسور شده از کتاب را صادر کرد.
پیرنگ های متعدد رمان «مرشد و مارگاریتا»، بستر را برای معناها و تفاسیر متعدد فراهم می کند. موضوعات مهمی که «بولگاکف» در این داستان، بهتر از هر اثر دیگر خود، به آن می پردازد، شامل موارد زیر می شود: ماهیتِ مشکلات و نقص های جامعه در دوران حاکمیت «اتحاد جماهیر شوروی»، ارزش هنر، معنای اخلاق و ایمان، تصویری از یک زندگی شرافتمندانه، و واکنشی چندوجهی نسبت به مفهوم شرارت و رنج.
کتاب «مرشد و مارگاریتا» در بخش آغازین، نقلقولی از کتاب «فاوست» را ارائه می کند: نمایشنامهای اثر «یوهان ولفگانگ فون گوته» که البته نوعی بازگویی از داستانی سنتی و کهن است. طبق این داستان، «فاوست» (که با نام «دکتر فاستوس» نیز شناخته می شود) روح خود را در ازای دریافت دانش و قدرت، به شیطان می فروشد. این روایت اکنون پایه و اساسِ مفهومی مشهور (موسوم به «معاملهی فاوستی») به شمار می آید که در آن، یک شخصیت، چیزی ارزشمند از نظر متافیزیکی (مانند روح خود) را با ثروت یا قدرت مادی معامله می کند. «بولگاکف» در داستان خود، این تفسیر سنتی و کهن از مفهوم «معاملهی فاوستی» را به بازی می گیرد. در رمان «مرشد و مارگاریتا»، شیطان به دنیای واقعی قدم می گذارد و به گونه های مختلف، با کاراکترها به توافق می رسد.
«بولگاکف» در این داستان، توجه مخاطبین را به شکل غیرمستقیم اما پیوسته، به نقط اشتراک میان واقعیت های اجتماعی و سیاسی در دوران امپراتوری روم و روسیه تحت حاکمیت «اتحاد جماهیر شوروی» جلب می کند. سرانجامِ «یسوعا ناصری» (تصویر ادبیِ «بولگاکف» از «عیسی مسیح»)، پیوندی آشکار با سرانجامِ یکی از شخصیت ها در روسیهی کمونیستی دارد، و همینطور با تجارب خود «بولگاکف» در مواجهه با حلقه های ادبیِ وقت در مسکو. هر دو جامعه، به عقیدهی او، خائنین و خبرچین های زیادی را در خود جای داده بودند.
در طرف دیگر، مسئولیتپذیریِ اخلاقی و عشق به عنوان نیرویی رستگاریبخش که می توان از آن برای غلبه بر شرارت بهره برد، (به خصوص در قالب کاراکتر «مارگاریتا») مورد توجه قرار می گیرد. تمام شخصیت ها و رویدادها در شاهکار «بولگاکف» به شکلی اجتنابناپذیر به هم وابسته هستند؛ در نتیجه، هیچ رفتار یا عملی نیست که بتوانیم آن را از نظر اخلاقی، جدا از سایر رفتارها—چه «خیر» و چه «شر»—در نظر بگیریم.
داستان ماورایی، سرگرمکننده، چندلایه، هجوآمیز، و ماندگار «بولگاکف» در مورد زندگی در روسیهی تحت حاکمیت «اتحاد جماهیر شوروی»، سه خط داستانی را در دو بخشِ درهمتنیده، یکی در مسکوی معاصر و دیگری در «اورشلیمِ» باستانی، به مخاطبین ارائه می کند. رمان «مرشد و مارگاریتا» که در تاریکترین روزهای حاکمیت «ژوزف استالین» به رشتهی تحریر درآمد و سرانجام در سال 1967 انتشار یافت، در طول سال های بعدی به پدیدهای ادبی در سطح جهان و به نمادی برای آزادیِ هنر و اندیشه تبدیل شد.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «مرشد و مارگاریتا» اثر «میخائیل بولگاکف» را با هم می خوانیم.
ترجمه عباس میلانی (ویراست دوم) - نشر نو
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 165)
جادوی سیاه و ارائه راز و رمز آن
مردی ریزنقش، با دماغی سرخرنگ و گلابیشکل، کلاه لبه باریک زرد مندرسی بهسر، شلوار پیچازی و پوتین ورنی بهپا، رکابزنان سوار بر دوچرخه، در صحنه واریته ظاهر شد. ارکستر آهنگ تندی مینواخت و مرد چند بار دور صحنه چرخید و ناگهان، با فریاد کوتاه ظفرمندانهای، دوچرخه بر چرخ عقب، در هوا بلند شد. مرد بعد از آنکه چند دوری هم تکچرخ زد، با سر بر زین دوچرخه بالانس زد و یک چرخ را باز کرد و به کنار صحنه انداخت. با یک چرخ، به حرکت خود ادامه میداد و با دست رکاب میزد.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 405)
چگونه حاکم سعی کرد یهودای اسخریوطی را نجات دهد
ظلمتی که از سوی دریای مدیترانه فرا میرسید، شهری را که پیلاطس از آن بینهایت متنفر بود میپوشاند. پلهای معلقی که هیکل را به قلعه رعبآور آنطونیا وصل میکرد ناپدید گشت؛ از آسمان ظلمت میبارید و خدایان بالدار فراز میدان اسب سواری را، کاخ حَشموناییان را، بازارها و کاروانسراها را، کوچهپسکوچهها و برکهها را در سیاهی غرق میکرد... اورشلیم، شهر بزرگ، چنان ناپدید شد که گویی هرگز نبوده است. ظلمت همهچیز را فرو بلعید و همه زندگان اورشلیم و اطراف شهر را هراسان کرد. در آخرین ساعات چهاردهمین روز ماه نیسان، شهر را ابر غریبی که از جانب دریا میآمد پوشانده بود.
ترجمه حمیدرضا آتشبرآب - نشر پارسه
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 173)
جادوی سیاه و پردهبرداری از آن
مرد ریزهمیزهای که کلاه لبهدار سوراخسوراخی به سر داشت و دماغ رنگ تمشکش عینهو گلابی بود، با شلوار چهارخانه و کفش ورنی، سوار دوچرخهای معمولی روی صحنه تئاتر واريته آمد. با ریتم فاکستروت دوری زد و بعد فریادی پیروزمندانه سرداد که ظاهراً باعث شد دوچرخهاش روی چرخ عقب بلند شود. مرد ریزه کمی که تکچرخ رفت، سروته شد و همانطور در حال حرکت، طرح دیگری هم ریخت. چرخ جلو دوچرخه را باز کرد و قلش داد به پشت صحنه و باز به تک چرخ ادامه داد. در حالی که اینبار با دست پدال را میچرخاند.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 412)
حاکم سعی میکند یهودا را نجات دهد
آن تیرگی که از بحرالروم پای میکشید، شهر منفور حاکم را یکسر گرفت. پلهای معلقی که هیکل را به قلعه مخوف آنتونی میرساند، از نظر نهان شد. بلا از آسمان باریدن گرفت و تندیس صرافیون میدانِ ارابهرانی اورشلیم را در خود فرو برد، قصر خاندان هسمونی و برجوبارویش را در خود فروبرد، بازارها، کاروانسراها، کوچهها و آبگیرها را در خود فروبرد... و اورشلیم، این شهر بزرگ، را چنانی از نظر نهان کرد، گویی هرگز بر زمین نبوده است. و تیرگی، همه چیز را بلعید و هر جنبنده را در اورشلیم و اطرافش به هراس انداخت. آری، در واپسین لحظات روز چهاردهم ماه نیسان بهاری بود که ابری غریب از بحرالروم بر شهر فرود آمد.
ترجمه بهمن فرزانه - انتشارات امیرکبیر
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 161)
افشای راز جادوی سیاه
مرد کوچکی که یک کلاه زردرنگ به سر داشت، شلوار شطرنجی و کفش چرم براق به پا داشت و دماغش مثل یک گلابی ارغوانیرنگ بود، سوار بر دوچرخهای معمولی که دو تا چرخ داشت روی صحنه واریته ظاهر شد، همان طور که دسته ارکستر آهنگ تند «فوکس تروت» مینواخت، روی صحنه دوری زد، سپس، فریادی پیروزمندانه کشید و چرخ جلوی دوچرخه را بالا برد. روی چرخ عقب روی صحنه دور دیگری زد و بعد، همان طور در حال حرکت، پیچ چرخ جلو را باز کرد و چرخ را به پشت صحنه پرت کرد و سپس، همان طور که با دست خود دوچرخه یک چرخ را هدایت میکرد، به دور زدن خود روی صحنه ادامه داد.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 416)
سعی و کوشش والی در نجات یهودا
ابرهای طوفانی که از جانب دریای مدیترانه میآمد، روی شهر نفرتانگیز والی را پوشاندند. پلهای معلقی که معبد را به برج آنتونیا متصل میکردند فروریختند. سیلی که از آسمان فرو میریخت، خدایان بالدار قصر، قصر آسمونئی، بازارها، کاروانسراها، کوچهها و حوضچهها را نابود کرد. شهر اورشلیم، آن شهر عظیم چنان نابود شد که گویی هرگز وجود نداشته است. همه چیز در آن ظلمتی فرورفت که اهالی اورشلیم و اطراف آن را متوحش ساخته بود. آن ابر عجیب از طرف دریا آمده بود، طرفهای غروب روز چهاردهم ماه بهاری نیسان.
ترجمه پرویز شهدی – انتشارات مجید
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 187)
جادوی سیاه و رازهای فاش شدهاش
مردی ریز جثه، کلاه زرد سوراخداری به سر، با بینی سرخ و بزرگی به اندازهی یک گلابی، شلوار چهارخانه و کفشهای ورنی به پا، سوار بر دوچرخه وارد صحنهی واریته شد. با آهنگ رقصی که ارکستر مینواخت، دور صحنه چرخی زد، فریاد پیروزمندانهای کشید و بعد دوچرخه را روی چرخ عقبش بلند کرد. همچنان که روی چرخ عقب حرکت میکرد، پاهایش را به هوا بلند کرد و در این وضعیت توانست پیچهای چرخ جلو را باز کند و آن را پشت صحنه بیندازد و ضمن اینکه با دستها ركابها را میچرخاند، به چرخیدنش دور صحنه ادامه داد.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 475)
چهگونه فرمانروا کوشید یسوعا ناصری را نجات دهد
تاریکیهایی که از سوی دریای مدیترانه میآمدند روی شهری که فرمانروا از آن متنفر بود سایه افکندند. پلهایی که پرستشگاه را به برج وحشتناک آنتونیا وصل میکردند ناپدید شدند، ظلمتی که از آسمان فرو میریخت خدایان بالدار مشرف به میدان اسبدوانی، کاخ آسمونی با کنگرههایش، بازارها، کاروانسراها، پسکوچهها و استخرها را در خود پوشاند… اورشلیم، شهر بزرگ، انگار از صفحه روزگار محو شده باشد، ناپدید شد. ظلمت همهچیز را میبلعید، در اورشلیم و حومههایش میان همهی جاندارها، بذر وحشت میپراکند. ابر تیرهی عجیبی که از دریا برخاسته بود، شهر را در پایان این روز که چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان بود، در خود پوشاند.
ترجمه فرزام حبیبی اصفهانی – انتشارات اعجاز علم
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 132)
جادوی سیاه و نمایش آن
مردی ریزاندام که بینی گلابی شکل سرخ رنگ و کلاه کهنهی زردی بر سر داشت، سوار بر یک دوچرخه وارد صحنهی نمایش تئاتر واریته شد. او شلواری چهارخانه و کفشهایی چرمی پوشیده بود. وقتی وارد صحنه شد، دوری در صحنه زد، بعد روی چرخ عقب بلند شد، سر روی زین دوچرخه گذاشت و پاهایش را بالا آورد. آن گاه چرخ جلویی دوچرخهاش را باز و با یک چرخ به راهش ادامه داد.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 322)
دادستان چهگونه کوشید تا یهودای کیریوتی را نجات دهد
تاریکی برخاسته از مدیترانه، شهری را پوشاند که دادستان از آن نفرت داشت. تاریکی، پل معلقی را از نظر پنهان کرده بود که برج آنتونی را به معبد متصل میکرد.
ظلمتی بیانتها از آسمان فرو میبارید و ایزدان بالدار از آسمان به زمین نزول کرده و سرتاسر اورشلیم را طوری در تاریکی فرو برده بودند که گویی اصلاً چنین شهری وجود ندارد. ابری تاریک و عجیب که از سوی دریا میآمد، در پایان روز چهاردهم ماه نیسان، شهر را میپوشاند. باران تندی که میبارید، همچون شلاقی بر گنبد معبد ضربه میزد و خیابانهای پُرپیچ و خم شهر را در خود فرو برده بود و رعد و برقی که گاه و بیگاه فضا را روشن میکرد، تنها لحظهای از میزان تاریکی شهر میکاست.
ترجمه منیژه آشنایی - انتشارات یوبان
(کتاب اول، فصل 12، صفحه 131)
نمایش جادوی سیاه
مرد کوچکی با دماغ سرخ گلابی شکل کلاه شاپوی زرد کهنهای بر سر گذاشته بود. شلوار پیجازی به تن و پوتینهای چرمی به پا داشت و در حالی که سوار بر دوچرخهای بود، به صحنه واريته وارد شد. زمانی که ارکستر شروع به نواختن آهنگ کرد، او چند بار دور صحنه چرخید و ناگهان با فریادی پیروزمندانه دوچرخه بر روی چرخهای عقب در هوا بلند شد. سپس چند بار بر روی چرخهای عقب دور زد. با سر روی زین دوچرخه ایستاد و پس از باز کردن چرخ جلویی آن را به کنار صحنه پرتاب کرد. سپس با همان یک چرخ در حالی که با دست رکاب میزد به حرکت خود ادامه داد.
(کتاب دوم، فصل 25، صفحه 330)
چگونه حاکم سعی کرد یهودای اسخریوطی را نجات دهد.
غباری که از سوی دریای مدیترانه میآمد، شهری را که پیلاطس از آن متنفر بود در بر گرفت. پل معلقی که معبد را به قلعهی شوم آنتونیا متصل میکرد، از دید پنهان شد. از آسمان ظلمت فرو میبارید و خدایان بالدار فراز میدان اسب دوانی، قصر مستحکم هاسمون، بازارها، کاروانسراها، کوچهها و استخرها و کل اورشلیم را در سیاهی فرو برده بود، گویی که هرگز چنین شهری وجود نداشته است.