کتاب «جاده»: سفری مرگبار در پایان جهان



کتاب «جاده» که در سال 2007 جایزه‌ی «پولیتزر داستان» را از آن خود کرد، داستانی پویا و چندوجهی است که با نثری جذاب و استادانه به مخاطبین ارائه شده است.

«کورمک مک‌کارتی» در رمان «جاده» به موضوعی دگرگون‌کننده و بزرگ می پردازد: پایان جهان متمدن، از بین رفتن زندگی بر سیاره و پیامدهای ریز و درشت آن. رنگ در این دنیا—به جز آتش و خون—تنها در خاطرات یا رویاهای بازماندگان وجود دارد: آتش‌سوزی های گسترده، شهرها و جنگل ها را نابود کرده؛ هوا به خاطر سقوط خاکسترها و دوده ها، تیره رنگ شده؛ و آب رودخانه ها سیاه شده است.

گل های ادریس و ارکیده در جنگل ها می دانند که وزش باد، آتش را با خود به همراه خواهد آورد و آن ها را نیز به خاکستر تبدیل خواهد کرد. گرمای شدید باعث تخریب ساختمان های شهر شده و صف هایی طولانی از ماشین های زنگ‌زده و از کار افتاده، در خیابان های شهر دیده می شود.

 


 

«مگر مرگ چگونه آدمی را از راه به در می کند؟ سحرگاهِ سرد، از خواب که برمی خاست، ناگهان همه‌ی آن رنگ ها به خاکستر تبدیل می شد. مثل نقاشی های قدیمی که قرن ها در دیوار‌ آرامگاه ها از نظر پنهان بودند و ناگهان نورِ روز را به خود می دیدند. هوا روشن می شد. آن ها در آن سرما سرانجام به دره‌ای عمیق می رسیدند که در آن رودخانه‌ای در جریان بود. از دور هنوز کرت های کشاورزی معلوم بود. طبیعت اطرافِ رودخانه برهوت بود. در جاده همچنان تلوتلوخوران به راه خود ادامه می دادند. خانه های بزرگ با نمای چوبی. شیروانی های حلبی. در یک زمینِ زراعی، یک انبارِ چوبی. به سقفِ شیب‌دار انبار، در ارتفاع سه متری یک تابلوی رنگ‌پریده‌ی اعلانات نصب شده بود: به «راک سیتی» خوش آمدید.»—از متن کتاب

 

 

«مک‌کارتی» اعتقاد دارد مرگ، مهم‌ترین مسئله در جهان است و نویسندگانی که از آن چشم‌پوشی می کنند، در کار خود جدی نیستند. مرگ در این رمان، تقریباً بر همه چیز سلطه دارد. میلیاردها انسان جانشان را از دست داده‌اند و حیوانات و گیاهان، پرندگان در آسمان و ماهی ها در دریا از بین رفته‌اند. اکنون حدود یک دهه از «آن روز صبح» می گذرد: ساعت 1:17 بامداد، بدون روز، ماه یا سالی مشخص، وقتی آسمان با برشی از نور گشوده شد. تعداد اندک بازماندگانِ جنگ های وحشیانه‌ای که پس از این اتفاق رقم خورد، به خاطر غلظت همیشگی دوده در هوا مجبور به استفاده از ماسک هستند. فرقه ها و گروه های مختلف، یکدیگر را از بین می برند. پس از پایان یافتن ذخایر غذا، حالا آدم‌خواری به اتفاقی معمول تبدیل شده است. صدای شیون ها و ناله های دردناک، موسیقیِ این عصر جدید است.

مردی چهل و چند ساله و پسرِ حدودا ده ساله‌اش، هر دو بی نام و نشان، در حال طی کردن جاده‌ای متروک و ویران هستند. ممکن است پاییز باشد اما دوده و خاکستر، مسیر نور خورشید را سد کرده—احتمالا در تمام سیاره همین‌گونه است—و برف می بارد، هوا فوق العاده سرد است و در حال سردتر شدن. مرد و پسرک نمی توانند از زمستانی دیگر جان سالم به در ببرند، به همین خاطر در حال حرکت به سوی منطقه‌ای گرم به نام «ساحل خلیج» هستند. «مک‌کارتی» از طریق شخصیتِ پدر، تصور خود از پایان دنیا را برای مخاطبین به تصویر می کشد. پسر که پس از گشوده شدن آسمان به دنیا آمده، خاطره‌ای از جهانِ پیشین ندارد.

 

 

«درست بعد از شکاف مرتفع بین دو کوه ایستادند و جنوب را نظاره کردند. زمین تا جایی که چشم کار می کرد، سوخته بود. هیکل سوخته‌ی تخته سنگ ها از تل های خاکستر بیرون زده بود. ابرهای خاکستری از زمین برمی خاست و در دل برهوت به سمت جنوب می وزید. خورشید بی رمق، ناپیدا در پس ظلمت، راه خود را می پیمود. روزها یکی پس از دیگری سرزمین تَف دیده را پیمودند. پسرک چند عدد مداد شمعی پیدا کرده بود و روی ماسکش، دندان های نیش بلند کشیده بود. بی شکایت، آهسته و سنگین گام برمی داشت. یکی از چرخ های جلویی چرخ‌دستی لق شده بود. چه می شد کرد؟ هیچ. جایی که همه چیز سوخته و خاکستر شده بود، امکان روشن کردن آتشی نبود. شب ها دراز و تاریک بود و هوا سردتر از آنچه تاکنون به یاد داشتند. چنان سرد که سنگ ها را می شکافت و جانت را می گرفت. پسرکِ لرزان را در آغوش می فشرد و در تاریکی، هر نفس ضعیفش را می شمرد.»—از متن کتاب

 

مادر پسرک تصمیم گرفت به جای مواجه شدن با قحطی، تجاوز و احتمال خورده شدنِ خودش و خانواده‌اش، دست به خودکشی بزند. پس از این اتفاق، پدر احساس می کند که مأموریتی بر دوش او است. مرد وقتی به راهزنی شلیک می کند که در تلاش است تا پسرک را بکشد، به پسرش می گوید: «کار من محافظت از تو است. خدا این مسئولیت را بر دوش من گذاشت. هر کسی را که به تو دست بزند، خواهم کشت.»

«مک‌کارتی» توضیح نمی دهد چگونه یا چه زمانی این فکر در ذهن مرد شکل گرفت، و همچنین درباره‌ی چگونگیِ زنده ماندن مرد و پسر در این ده سال نیز چیزی نمی گوید. مرد اعتقاد دارد کار دنیا تمام است و او و پسرش، حیواناتی تحت تعقیبِ شکارچیان هستند. او اما مصمم است و به هر طریقی که شده، خودش و پسرک را به پیش می برد تا به مقصدی نامشخص برسند؛ اراده‌ی او برای رسیدن به مقصد، بیش از آن که خودآگاه باشد، انگار غریزی، بدوی و حتی ناشناخته است.

 

 

«در سکوت کامل، به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری رنگ راه افتادند. پسرک که دست هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می رفت. سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود. جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر. پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهن‌فروشی پیدا کرده بودند، «فریزبی» بازی می کردند. اما ورق های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک دره‌ی تنگ اطراق کردند، برِ دیواره‌ی صخره‌ای آتش روشن کردند و تهِ آخرین قوطی های کنسروشان را درآوردند. تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود. چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی ها نگاه کردند که چطور روی ذغال گداخته قل قل می کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند.»—از متن کتاب

 

آن ها به مسیر ادامه می دهند، مرد سرفه های خونی می کند و به مردگان غبطه می خورد. مرد و پسرک گرسنه هستند، تحت تعقیب تهدیدهای پیدا و ناپیدا، و هراسان از این که ممکن است در جاده با گروه های مسلح مواجه شوند. یکی از تِم های همیشگی در آثار «مک‌کارتی»، نبرد میان خیر و شر و برتریِ شر به واسطه‌ی بی‌رحمانه‌ترین و خونین‌ترین روش ها است.

اگر رمان «جاده» نیز از این الگو پیروی می کرد، احتمالا گروهی از راهزنان در مرکز توجه داستان قرار می گرفتند—مانند «سواران مرگ» در رمان دوم او به نام «تاریکیِ بیرون»، یا شکارچیان تشنه به خون در رمان «نصف النهار خون»، یا قاتل روانی در رمان «جایی برای پیرمردها نیست». اما برتریِ شر، از تِم های داستان «جاده» به حساب نمی آید. «مک‌کارتی» در این رمان، شرایط را به نفع دو شخصیتی تغییر داده که به مدت ده سال از آتش و یخ و آدم‌خواری، جان به در برده اند.

کتاب «جاده» که در سال 2007 جایزه‌ی «پولیتزر داستان» را از آن خود کرد، داستانی پویا و چندوجهی است که با نثری جذاب و استادانه به مخاطبین ارائه شده است، اما نثر «مک‌کارتی» این بار داستان را در بخش هایی موجز و پاراگراف هایی کوتاه روایت می کند که یک سنت‌شکنیِ دیگر در آثار او به حساب می آید، به‌خصوص در مقایسه با کتاب «جایی برای پیرمردها نیست».

 

«از یک تکه چوب که در جاده پیدا کرده بود، برای پسرش نی‌لبکی تراشیده بود. نی‌لبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نی‌لبک را از پدرش گرفت. بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی شکل برای زمانه‌ای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کره‌ی خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقی‌ای بود که می نواخت. در آن لحظه به یک نوازنده‌ی اندوهگینِ دوره‌گرد می مانست که ورود گروه بازیگرانِ دوره‌گرد را به روستاییان اطلاع می دهد و با این حال هنوز نمی داند که پشت سرش گرگ ها به گروه بازیگران زده و همه‌ی آن ها را خورده‌اند. بر قله‌ی یک تپه، روی برگ ها چمباتمه زده بود و با دوربین به دره‌ی زیر پایش نگاه می کرد. سکوت مانند یک رود بود. دودکش های تیره‌ی یک کارخانه. سقف های شیب‌دار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ های آهنی تقویتش کرده بودند. بی هیچ نشانی از دود، بی هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد.»—از متن کتاب

 

 

در جهان این داستان، پول و طلا هیچ معنایی ندارد، همینطور دولت، تحصیلات، کتاب ها، سیاست، تاریخ، دوستان و خانه. مسیر آن ها بی انتها به نظر می رسد، و سرشار از تنش: گستره‌ای از مواجهات با دشمنان یا مکان های جدید، خطر همیشگیِ آب و هوای مرگبار، چمباتمه زدن زیر پتو و برِزِنت، جمع کردن هیزم به شکلی بی پایان، مواجهه با اسراری که دنیای مردگان در مقابل مردی در جست‌وجوی آب و غذا قرار می دهد، و رفتن به انبارها و قایق هایی که از طوفان آتش در امان مانده‌اند. پدر اما با پستی ها و بلندی های دنیای پیرامونش به‌خوبی آشنا است، و همان‌طور که خودش با صداقت و فروتنی به پسرک می گوید، اندکی خوش‌شانس نیز بوده است.