«دوازده صندلی» که بهنظر عادی و معمولی هستند، داستانی را رقم میزنند که دور از ذهن همگان است. این دوازده صندلی متعلق به مادر زن نمایندهی اشراف در شوروی سابق است که بعد از انقلاب توسط کمونیستها ضبط میشود. صاحب صندلیها هنگام مرگش رازی را دربارهی این صندلیها فاش میکند. او برای دامادش توضیح میدهد برای اینکه برلیانهای ارزشمندش در هنگام غارت بهدست حکومت نیفتد، آن ها را زیر نشیمن یکی از صندلیها پنهان کرده است. کیسا تصمیم میگیرد به دنبال یافتن این جواهرات برود. در این مسیر ماجراهای بسیاری اتفاق میافتد و ساختار داستان را شکل میدهد.
مسیر نوشتن رمان
در سال ۱۹۸۲ در شوروی، رمانی طنزآمیز با عنوان «دوازده صندلی» توسط دو نویسنده و روزنامهنگار مشهور در آن زمان، یعنی «ایلیا ایلف» و «یوگنی پتروف» نوشته و منتشر شد. «ایلف» و «پتروف» در بخش طنز یک روزنامه مشغول به کار بودند و مقالات فکاهی و قطعههای طنز مینوشتند. اکثر نویسندگان روس در آن زمان، بهدلیل شرایط نامناسب اقتصادی ازطریق روزنامهنگاری روزگارشان را میگذراندند، چون کتابهایشان فروش چندانی نداشت.
این رمان پیش از آنکه به کتاب تبدیل شود، ابتدا بهصورت داستانی دنبالهدار در ۷ قسمت در مجله ماهانهی مسکو منتشر میشد، اما در همان سال در قالب رمان و با عنوان «۱۲ صندلی» به چاپ رسید. هیچکس در آن زمان گمان نمیکرد که این رمان میتواند تا صد سال بعد به یکی از معروفترین رمانهای دنیا که در روسیه نوشته شده است، تبدیل شود.
کسی که در شکلگیری پیرنگ اصلی داستان دوازده صندلی نقش داشت، نویسندهی خوشنام و باهوشی بهنام «ولنتین کتیو»، برادر بزرگتر «پتروف» و دوست «ایلوف» بود. او در خاطراتش دربارهی چگونگی شکلگیری ایدهی داستان شرح داده است. شاید اگر ایدهی کاتیو نبود، امروز هرگز نمیتوانستیم از حاصل شگفتانگیز آن لذت ببریم. ایلوف و پتروف در ابتدا تصمیمی برای انتهای داستان نداشتند و حتی برای کشتهشدن یا نشدن «آستاپ بندر» (قهرمان اصلی رمان) در نهایت به شانس متوسل شدند. آنها قهرمان را خلق کردند و سپس به او اجازه دادند افسار را خودش بهدست بگیرد و مسیر را پیش ببرد.
رمان «دوازده صندلی» اولین تجربهی همکاری دو نویسندهی روس بود. ایلوف و پتروف هر دو از شهر «ادسا» به مسکو آمده بودند و هر دویشان تا پیش از این نوشتهی مشترک، بهطور مستقل برای روزنامهها داستان مینوشتند. آنها به پیشنهاد «ایلوف»، با هم رمان «۱۲ صندلی» را خلق کردند و بعد از آن، همکاری ۱۰ سالهی موفقشان آغاز شد. «ایلوف» گفت که تمام خطوط داستان را با هم بنویسند؛ بهاینصورت که یکنفر بنویسد و دیگری تمام مدت پشت سرش بنشیند و بخواند. این دو نفر اگرچه معتقد بودند نوشتن دو نفره، نه ۲ برابر، بلکه ۱۰ برابر سختتر از نوشتن یکنفره است، اما اینکار را انجام دادند و نتیجهی آن به اثری شگفتانگیز تبدیل شد.
نگاهی به رمان
کتابی که دو نویسندهی طنزپرداز روس آن را نوشتند، پرداختی طنزآمیز به برخی خصوصیات مشخص در زمان اتحاد جماهیر شوروی است. آنها در رمان «دوازده صندلی» کوشیدهاند زندگی و حال و هوای جامعهی آن زمان را با استعارههایی جالب توجه به تصویر بکشند و نوعی انتقاد طنزآمیز را نسبت به وقایعی که در آن زمان رایج بوده (مانند دزدی و سوءاستفاده از دیگران به شکل وسیع و برای منافع خود)، مطرح کنند.
این کتاب بهدلیل انتقادی بودن، بارها با سانسورهای حکومتی مواجه شد، اما برخی چهرههای سرشناس همچون «ولادیمیر مایاکوفسکی» به ستایش این رمان پرداختهاند؛ همانطور که رمان بعدی آنها یعنی «گوساله طلایی» نیز مورد هجوم حکومت و همچنین تحسین افرادی چون «ماکسیم گورکی» قرار گرفت. «ایلف» و «پتروف» هیچگاه سعی نکردند مخالفتی را بهطور مستقیم با نظام کمونیستی نشان دهند، اما رمانهایشان پر است از انتقادهای بهجا به بوروکراسیهای بیمعنی، دزدیها، سواستفادهها و تبعیضهایی که آن زمان در جامعهشان میدیدند. بیشتر انتقادات و استعارهها به گفتهی مترجم کتاب، متوجه مردم جامعه است و نه حکومت زمان.
استعارههای زیادی در سراسر رمان دیده میشود که هر کدام میتواند بیانگر حقیقتی از جامعهی آن زمان باشد. رمان با توصیف شهری بهنام «ن.» آغاز میشود که در آن بهندرت کسی بهدنیا میآید، صورتش را اصلاح میکند یا حتی میمیرد؛ با این وجود، شهر پر است از سلمانی ها و دفترهای خاکسپاری. زندگی در این منطقه بسیار آرام و بیسروصدا به تصویر کشیده میشود، جوری که انگار عشق و مرگ و چیزهای مرتبط با آنها برای ساکنین شهر اهمیتی ندارد.
استفاده از حیوانات برای بهکار بردن استعاره در میان نویسندگان جهان همواره رایج بوده است، و این استعارهها را در کتاب «دوازده صندلی» نیز میبینیم. بهعنوان مثال، کنار مهمانسرایی با یک سلمانی، زمین بایر بزرگی است که در آن گوسالهای زعفرانی، رنگ تابلویی زنگزده را میلیسد که به چارچوب دروازهای در وسط آن زمین بزرگ تکیه داده شده و روی آن نوشته شده است: «دفتر خاکسپاری، قدمتان روی چشم».
کتاب «دوازده صندلی» به نقد جامعه میپردازد، حرف از بیقانونی جامعه میزند و میخواهد بگوید بعد از انقلاب، وضعیت انسانها از طبقات مختلف اجتماعی مناسب نبوده است. در بسیاری از قسمتها، داستان نشان میدهد آدمهای عادی هرجا که بتوانند میان خوب و بد انتخاب کنند، رفتارهای غلط را انتخاب میکنند و این تحمیل حکومت نیست. این داستان، جامعهی وقت شوروی را جامعهای بدون اطلاع و ناآگاه از وضعیت واقعی مملکت توصیف میکند. جامعهای که به شایعات دامن میزند و تصمیمگیریها را بر اساس همین شایعات انجام میدهد.
کتاب «دوازده صندلی» شامل ۳ بخش و ۴۰ فصل است. در سراسر این کتاب، شاهد نقاشیهای بسیار زیبای سیاه قلم هستید که همخوانی بسیار عالی با متن داستان دارد. این تصاویر صحنهها و شخصیتهای توصیفشده در داستان را به تصویر می کشد. این رمان چنان در زمانهی خود تاثیرگذار و معروف شد که بسیاری از اصطلاحات روسی از دیالوگهای این کتاب اقتباس شده است. همچنین نمادی از یک صندلی در روسیه به یادبود این رمان ساخته شده است.
ماجرای شخصیت اصلی
شخصیت اصلی رمان دوازده صندلی کسی نیست جز «استاپ بندر»، که با وجود مرگش در این اثر، مجدداً در سال ۱۹۳۱ در رمان «گوسالهی طلایی» احیا میشود. «استاپ بندر» در این رمان با بیانی طنزگونه ادعا میکند که جراحان بهسختی جان او را نجات داده و احیا کردهاند. این شخصیت یک کلاهبردار جذاب و پرانرژی است که با تسلط بر قوانین، راههایی قانونی را برای انجام کارهای دلخواهش پیدا میکند. توصیفی که او از «ترکیب عالی» میکند، بهعنوان اصطلاحی معروف، در زبان روسی جای گرفته و امروز در میان مردم روسیه رواج دارد. کارها و افکار این شخصیت همواره خوانندگان را چه در زمان قدیم و چه در روسیه امروز در سراسر داستان به وجد میآورد. در دوران پس از اتحاد جماهیر شوروی، شخصیت «استاپ بندر» از یک کلاهبردار باهوش، به یک کارآفرین تغییر میکند. مجسمههای یادبود او را میتوان در بسیاری از شهرهای روسیه یافت. همچنین پلاک یادبودی از او در شهر تولدش یعنی «ادسا» قرار گرفته است.
پیرنگ داستان
این رمان، داستان پرپیچوخم جست و جوی جواهراتی است که روزی در داخل یکی از دوازده صندلی ناهارخوری سلطنتی جاسازی شد و بعد بهدست کمونیستها افتاد. در سال ۱۹۲۷ نجیب زاده ای به نام «ایپولیت متویویچ واربیانینوف کیسا»، در یک شهری خموده و سوتوکور، بهعنوان ثبتکنندهی ازدواج و مرگومیر مردم کار میکند. مادرزنش در بستر مرگ به او اطلاع میدهد که از ترس بلشویکها، جواهرات خانوادگیاش را در یکی از دوازده صندلیِ سِت ناهارخوری خانواده پنهان کرده است. آن صندلیها به همراه تمام داراییهای شخصی او توسط کمونیستها (بدون آنکه بدانند جواهری در آنها پنهان شده) مصادره میشود. این اتفاق به بعد از انقلاب روسیه در سال ۱۹۲۷ برمیگردد. «کیسا واربیانینوف» میخواهد گنج را پیدا کند و «استاپ بندر»، همکار «کیسا»، او را مجبور میکند که با او شریک شود و با هم دنبال صندلیها بگردند.
بخشهایی از کتاب
واربیانینوف ماجرایی را که از زبان مادر زن محتضرش دربارهی برلیانها شنیده بود برای اولین پاچه ورمالیدهای که سر راهش ظاهر شد، یعنی استاپ بندر، تعریف کرد. یک ساعت بعد هر دو پشت میز کوچک لق لقویی نشسته بودند و سرهایشان را به هم تکیه داده بودند و داشتند فهرست دور و دراز جواهراتی را میخواندند که زمانی زینتبخش انگشتان و گردن و گوشهای مادرزن وارابیانینوف (ماتویویچ) بود.
استاپ بندر گفت: «بسپریدش به من. راستی، من و شما باید قرارداد مختصری هم ببندیم.»
ایپولیت ماتویویچ که نفسش بهسختی بالا میآمد، به نشانهی موافقت سری تکان داد و استاپ بندر مشغول تنظیم قرارداد شد: «در صورت بهدست آوردن گنج، بنده شریک مستقیم شرکت سهامی و مدیر فنی پروژه، شصت درصد از کل وجه را دریافت میکنم. لازم هم نیست برای من بیمه اجتماعی رد کنید، برایم اهمیتی ندارد.»
رنگ صورت ایپولیت خاکستری شد. «اینکه یعنی راهزنی در روز روشن!»
«خودتان خیال داشتید چند درصد به من پیشنهاد بدهید؟»
«پنج یا شاید ده درصد. خودتان که متوجهید، همین هم میشود حدود ۱۵ هزار روبل.»
«چیز دیگری نمیخواهید؟»
«نه.»
«میخواهید مفت و مجانی برایتان کار کنم و تازه کلید آپارتمانی را هم که پول توی آن است تقدیم کنم به شما؟»
عبارت «کلید آپارتمانی که پول توی آن است» اصطلاحی است که امروز هم در میان مردم روسیه بهکار میرود و بهمعنای توقع زیاد داشتن است.
در ابتدای فصل ۹ میخوانیم:
«آب بهاری زلالی در وسط خیابان جاری بود. تقتق سقوط قطرههای برلیانمانند از بام خانهها بیوقفه به گوش میزسید. گنجشکها پشکل شکار میکردند. خورشید بر فراز همهی بامهای شهر نشسته بود. یابوهای طلایی هیاهوکنان بر سنگفرش خیابان سم میکوبیدند و رضایتمندانه و با گوشهایی فروافتاده به سروصدای خودشان گوش میدادند. روی تیرهای نمناک تلگراف، اعلانهای خیسخوردهای دیده میشد که آب به حروفشان دویده بود: آموزش گیتار به روش دیجیتال و تدریس جامعهشناسی برای متقاضیان ورود به کنسرواتور ملی. یک دسته سرباز ارتش سرخ با کلاههای زمستانی از چالهی آبی میگذشتند که در مسیری طولانی امتداد داشت.»
کتاب دوازده صندلی از زبان مترجم
«آبتین گلکار»، مترجم کتاب «۱۲ صندلی» از زبان روسی به فارسی (منتشرشده در سال ۱۳۹۷ توسط نشر ماهی) دربارهی این کتاب گفت و گوی مفصلی با مجلهی کرگدن داشته است. او در این گفت و گو دربارهی نویسندگان کتاب، فضای جامعه در زمان آنها، استعارههای بهکار رفته در متن داستان و دلایل کاربردشان و ادبیات روسیه صحبتهای درخور توجهی دارد. گلکار معتقد است قصد و غرض سیاسی، چندان در سیر وقایع این رمان دخیل نبوده است.
آنچه به عنوان چالش در ترجمهی کتاب مطرح میشود، برگرداندن اصطلاحات و تعابیر طنزآمیزی است که باید به بهترین شکل ممکن به فارسی ترجمه میشدند. اصطلاحاتی که حتی امروز بعد از ۱۰۰ سال که از انتشار این کتاب میگذرد، همچنان میان مردم روسیه مصطلح است و استفاده میشود. بهنظر میرسد گلکار بهخوبی از عهدهی رویارویی با این چالش برآمده و در برخورد با هر اصطلاح از روش متفاوتی برای ترجمه استفاده کرده است.
مترجم کتاب دوازده صندلی دربارهی فضای جامعهای که داستان در آن روایت میشود، اینطور میگوید:
شخصیتهایی در داستان هستند که هیچکدام از شایستگیها مثل تحصیلات و معلومات و اصالت خانوادگی را ندارند و در عین حال همهجا کارشان را راه میاندازند. این افراد با تکیه بر زرنگی و پایبند نبودن به اصول اخلاقی، از هر مخمصهای بیرون میآیند. شاید اصلاً این تیپ جدیدی در ادبیات آن دوره باشد. تقابل مسکو و زندگی شهرستانی خیلی جاها هست. ما میبینیم که در شهرستانهای کوچک آدمهای مخالف حکومت مدام شایعه میسازند و میگویند اینقدر وضع خراب است که در مسکو همه دارند میمیرند. بازار شایعه داغ است و مبنای تصمیمها قرار داده میشود. نمونهی دیگر اتحادی است که تشکیل میشود تا اگر حکومت برافتاد، پستها را تقسیم کنند. این یک جامعهی شفاهی مبتنی بر شایعه و فراری از اخلاق است.
گلکار بعد از این کتاب سراغ کتاب «گوسالهی طلایی» از همین نویسندگان رفته که میتوان داستان آن را ادامهی داستان «دوازده صندلی» دانست.
آبتین گلکار دربارهی نقد و تأثیر آن در رشد ادبیات روسیه در قرن نوزدهم، بیان می کند:
به اعتقاد من، نقد صد در صد سازنده است. یکی از دلایل پیشرفت ادبیات روس در قرن نوزدهم را نقد ادبیشان میدانم. آنها منتقدانی چون بلینسکی را داشتند که فقط آثار را نقد نمیکرد، بلکه به نویسندهها خط میداد که چطور باید نوشت. این شکوفایی نقد ادبی در روسیه قرن نوزدهم را در کشورهای دیگر سراغ ندارم که وجهه و اعتبار منتقدان خیلی وقتها از نویسندهها بالاتر باشد. اگر منتقدی چون بلینسکی نبود، ما نه داستایوفسکی داشتیم و نه تولستوی و نه احتمالاً تورگنیف. بنابراین اگر نقد بهدرستی انجام پذیرد، میتواند تأثیر زیادی بر جریان ادبی کشور داشته باشد.
درباره نویسندگان
«ایلیا ایلف» و «یوگنی پتروف» در بسیاری از اوقات، خودشان را دو روح در یک بدن توصیف کردهاند. با این وجود آنها بر سر میز نویسندگی، نسبت به یکدیگر بیرحم و سخت منتقد بودند، چرا که به اهمیت نقد و سازندگی آن اعتقاد محکمی داشتند. در بخش پایانی کتاب، با عنوان «یادداشتی از نویسندگان»، آنها به این نکته اشاره کرده و گفتهاند که بهطرز بیرحمانهای یکدیگر را نقد میکردند و البته این انتقادها به زبان طنز ثبت میشدند. موفقیت این دو نویسنده اتفاقی نبود. در طول سالها، این همکاری مشترک، آنها را به هم نزدیکتر کرد و از آنها، دوستانی بسیار صمیمی بهوجود آورد.
«ایلیا ایلف» با نام کامل ایلیا آرنولدیچ فایزیلبرگ متولد ۱۸۹۷ در شهر «ادسا» بود. او در سال ۱۹۱۳ از هنرستان فارغالتحصیل شد و بعد از آن رشتههای مختلفی مثل تراشکاری، آمارگیری، حسابداری و نقشهکشی را آزمود. او همچنین با روزنامهی «دریانورد» همکاری میکرد و سردبیر مجلهی طنز «سیندتیکون» هم بود. او در آن زمان شعرهای طنز خود را با نام مستعار زنانه چاپ میکرد. «ایلف» چند سال بعد به مسکو رفت و بهصورت حرفهای در روزنامهی «سوت قطار» فعالیت ادبیاش را شروع کرد. در همین تحریریه بود که با «پتروف» آشنا شد و همکاری آنها سر گرفت.
«یوگنی پتروف» متولد همان شهر در سال ۱۹۰۳ است و دبیرستان را در سال ۱۹۲۰ به پایان رساند. او به فعالیتهایی چون خبررسانی در ادارهی تلگراف و بازرسی در ادارهی آگاهی مشغول شد. در همان سالی که «ایلف» به مسکو رفته بود، «پتروف» هم به مسکو رفت و در گروه نویسندگان روزنامهی «سوت قطار» جای گرفت.
البته همکاری دونفرهی آنها و نوشتن دو رمان «دوازده صندلی» و «گوساله طلایی» بهطور متشرک، باعث نشد که فعالیتهای مطبوعاتیشان را کنار بگذارند. آنها همچنان در روزنامههای معتبر شوروی مقالات فکاهی و طنز بسیاری خلق میکردند. «ایلف» و «پتروف» همچنین دو فیلمنامه با عنوانهای «کلبهی سیاه» و «روزی در تابستان» نوشتند. آنها با هم سفری طولانی به آمریکا داشتند و شهرهای مختلف آن را از نزدیک دیدند. حاصل این آمریکاگردی، کتاب «آمریکای یک طبقه» بود. «ایلف» پس از یکسال تحمل بیماری سل در سال ۱۹۳۷ از دنیا رفت و «پتروف» نیز در سال ۱۹۴۲ عازم مسکو بود که هواپیمایش سقوط کرد و تمام سرنشینانش از جمله «پتروف» کشته شدند. سالها بعد، از آثار معروف این دو نویسنده، فیلمهای پرطرفداری با عناوین ساخته شد. علاوه بر این، هنوز هم این روند ادامه دارد و از آثار این دو نویسنده، فیلمها و برنامههای تلویزیونی دیگری ساخته میشود.