«هارپر لی» در سال 1960 کتاب «کشتن مرغ مینا» را به انتشار رساند—رمانی که بلافاصله به موفقیتی بزرگ تبدیل شد: این کتاب، جایزه «پولیتزر داستان» را در سال 1961 به دست آورد در نظرسنجیِ انجام شده توسط «Library Journal» در سال 1999، به عنوان «بهترین رمان قرن» برگزیده شد. «هارپر لی» پس از سال 1960 و انتشار رمان معروفش، از زندگی در مرکز توجه جامعه فاصله گرفت و به زادگاهش، «مانرو ویل» در ایالت «آلاباما» بازگشت. او به جز تعدادی مقاله، اثری را به انتشار نرساند؛ تا این که در سال 2015، ناشرش، کتاب «برو دیدهبانی بگمار» را منتشر کرد که «لی» در ابتدا آن را به عنوان نسخهی پیشنویسِ کتاب «کشتن مرغ مقلد» خلق کرده بود.
انتشار کتاب «برو دیدهبانی بگمار» به اتفاقی جنجالبرانگیز تبدیل شد، چون برخی اعتقاد داشتند که ناشرِ «لی»، از سن و سال او سوءاستفاده کرده است تا کتاب را منتشر کند (اگرچه تحقیقاتِ انجام شده توسط مقامات ایالت «آلاباما» مدرکی برای این ادعا پیدا نکرد). «هارپر لی» در سال 2016، در 89 سالگی و در خواب از دنیا رفت، پس از دریافت افتخارات متعدد در طول زندگی حرفهای خود، از جمله «نشان آزادی رئیسجمهوری» و «نشان ملی هنر».
در سال 1931، نُه نوجوان سیاهپوست توسط دو دختر سفیدپوست به تجاوز متهم شدند. محاکمهی پسرها شش سال به طول انجامید، به همراه حکم ها، تغییرات، و جلسات بازبینی متعدد. این پرونده، «محاکمه اسکاتسبورو» نام گرفت، به تیتر اصلی اخبار در ایالات متحده راه یافت، و به شکل چشمگیر باعث شدت گرفتن بحث دربارهی نژاد و نژادپرستی در آمریکا شد. سرانجام، پس از شش سال برگزاری جلسات محاکمه که در طول آن، پسرها در زندان نگه داشته شدند، و علیرغم این که یکی از دخترها درنهایت، شهادت خود را تغییر داد و ادعا کرد که هیچ تجاوزی رخ نداده است، پنج تن از پسرها به تجاوز محکوم شدند. گفته می شود این پرونده، به منبع الهام «هارپر لی» برای خلق رمان «کشتن مرغ مینا» تبدیل شد؛ کاراکتر «تام رابینسون» در داستان مانند پسران جوان در همین پرونده، با نژادپرستی و اتهام دروغین تجاوز مواجه می شود.
داستان کتاب «کشتن مرغ مقلد» در شهری خیالی به نام «مِیکُم» در ایالت «آلاباما» رقم می خورد. اگرچه رمان به ماجرای بزرگ شدن «اسکات» می پردازد، اما داستان همچنین تنش های نژادی در شهر را در طول سال های «رکود اقتصادی» مورد توجه قرار می دهد. کتاب «کشتن مرغ مینا» به همین خاطر در دستهای مشخص از «ادبیات آمریکا» یعنی «ادبیات جنوبی» قرار می گیرد، چون به شکل مستقیم و غیرمستقیم به تِم ها و مسائلی می پردازد که به شکل خاص متعلق به مناطق جنوبی ایالات متحده بودند. آثاری همچون کتاب «بر باد رفته» اثر «مارگارت میچل»، کتاب «خشم و هیاهو» اثر «ویلیام فاکنر»، و کتاب «مرد خوب سخت پیدا می شود» اثر «فلانری اوکانر» از دیگر داستان های برجسته در دستهی «ادبیات جنوبی» هستند.
کتاب «کشتن مرغ مینا» همچنین پیوندهای زیادی با رمان «هاکلبری فین» اثر «مارک تواین» دارد. هر دوی این رمان ها، کودکی بازیگوش و دردسرساز را به عنوان پروتاگونیست و راوی خود دارند، و هر دو رمان به مسیر بلوغ پروتاگونیست هایشان می پردازند، همزمان با این که این کاراکترها به واسطهی تجارب و ماجراجویی هایشان، با بیعدالتی و خشونت در جامعهی خود آشنا می شوند، بهخصوص در مورد رفتارهای نژادپرستانه با آمریکایی های سیاهپوست.
در کتاب «کشتن مرغ مقلد» با «اسکات فینچ» آشنا می شویم: دختری شش ساله و باهوش که در طول سه سالی که در داستان روایت می شود، چیزهای زیادی را یاد می گیرد و همزمان، در جریان محاکمهی «تام رابینسون» قرار می گیرد—مردی سیاهپوست که به اشتباه، به تجاوز به زنی سفیدپوست متهم شده است. «اسکات» در دنیای کودکانهی خود، نظراتی مشخص و ثابت دربارهی مفاهیم «خوب» و «بد» دارد، اما در طول رمان، پدرش یعنی «اَتیکِس فینچ»، به تدریج «اسکات» را تشویق می کند تا او این موضوع را بهتر درک کند که دنیا به آدم های خوب و آدم های بد تقسیم نشده است؛ بلکه، همهی آدم ها از ترکیبی از ویژگی های خوب و بد به وجود آمدهاند، و صرف نظر از این موضوع، هر کسی شایستگی این را دارد که با شفقت و احترام دیگران روبهرو شود.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «کشتن مرغ مینا» اثر «هارپر لی» را با هم می خوانیم.
ترجمه فخرالدین میررمضانی – انتشارات امیرکبیر
(فصل 1، صفحه 10)
میکمب اصلاً شهر کهنهای بود، ولی اولین بار که آن را دیدم علاوه بر این خسته و فرسوده به نظرم رسید. موقع باران خیابانها با گل سرخرنگی آلوده میشد. در پیادهروها علفها میرویید و در میدان شهر، ساختمان ادارات دولتی شکم داده بود و انگار فرو میریخت. هوا داغتر بود. سگ سیاهی از گرمای تابستان لهله میزد. در گرمای رخوتآور، زیر سایه درختان بلوط میدان شهر قاطرهایی که استخوان تنشان از زیر پوست بیرون زده بود و به گاریها بسته شده بودند با دمشان مگس میپراندند. ساعت نه صبح، یقههای آهاری مردان چروک شده بود و خانمها یک بار قبلازظهر و یک بار بعد از خواب ساعت سه بعدازظهر حمام میکردند و شبهنگام به شیرینیهای لطیف و نرمی میماندند که روی آنها با خاکه قند و قطرات شبنمگون عرق، زینت شده باشد.
(فصل 3، صفحه 43)
پسرک از جایش برخاست. کثیفترین مخلوقی که دیده بودم. گردنش به رنگ خاکستری تیره درآمده بود. پشت دستهایش کبره بسته بود و ناخنهایش تا بن گوشت سیاه بود. از چهار انگشت جای تمیزی که روی چهره داشت به خانم کرولاین نگاه میکرد. شاید به این علت که من و خانم کرولاین در قسمت عمده ساعتهای قبلازظهر، کلاس را سرگرم کرده بودیم و هیچکس تاکنون متوجه او نشده بود.
(فصل 10، صفحه 141)
آنتیکوس ضعیف بود، تقریباً پنجاه سال داشت. در پاسخ سوال من و جیم که چرا اینقدر مسن است، جواب داد دیرتر از معمول شروع به زندگی کرده است. چیزی که ما را درباره لیاقت و مردانگی او به تأمل واداشت.
از والدین شاگردان مدرسه ما خیلی مسنتر بود و وقتی همکلاسیهای ما به پدرانشان میبالیدند، من و جیم هیچچیز نداشتیم که درباره او تعریف کنیم.
(فصل 17، صفحه 257)
نماینده دادستان، آقای گیلمر، از اهالی ابوتسویل برای ما ناشناس بود. او را فقط هنگام تشکیل محکمه و آن هم بهندرت میدیدیم، زیرا من و جیم علاقه بهخصوصی به محکمه نداشتیم.
صورتی صاف داشت و سرش در حال طاس شدن بود. سن او را میشد به دلخواه بین چهل تا شصت تخمین زد. اگرچه پشتش به ما بود، میدانستیم که یک چشمش کمی چپ است. از این عیب حداکثر استفاده را میکرد. حتی وقتی به کسی نگاه نمیکرد به نظر میرسید که دارد به آدم نگاه میکند و به این ترتیب هیئت منصفه و شهود را در موقعیت دشواری قرار میداد. آنها دائماً خود را تحت مراقبت احساس میکردند و میبایستی کمال توجه را نشان دهند.
(فصل 24، صفحه 356)
آقای مریودر که از روی اجبار متودیست مؤمنی بود، ظاهراً هیچ مطلبی که به شخص او مربوط باشد در خواندن دعای «یا ارحم الراحمین، چگونه شکر تو را بهجا بیاورم که بیچاره گناهکاری چون مرا بیامرزی...» نمیدید. در میکمب عقیده عمومی بر این بود که خانم مریودر وجدان او را بیدار و به عنصر مفیدی برای جامعه تبدیلش کرده است. اما خود خانم مریودر بیشک پارساترین زن میکمب بود.
ترجمه نیلوفرسادات قندیلی – انتشارات افق بیپایان
(فصل 1، صفحه 17)
مِیکام شهری قدیمی بود؛ ولی وقتی برای اولین برار آنجا را دیدم علاوه بر قدیمی بودن، خسته نیز به نظر میرسید. در روزهای بارانی، خیابانها به دلیل گلولای به رنگ سرخ کثیفی درمیآمدند؛ روی پیادهروها علف میرویید و ساختمان شهرداری - که در میدان شهر قرار داشت - شکم داده بود. به هر حال، آن موقع هوا گرمتر بود: سگ سیاهی به دلیل گرمای روز تابستانی عذاب میکشید؛ قاطرهای لاغر و استخوانی که به ارابهها بسته شده بودند، در سایه درختان بلوط میدان شهر مگسها را با دمشان از خود دور میکردند. یقه آهاری مردها ساعت نه صبح شل میشد و خانمها یکبار قبلازظهر و یک بار هم بعد از ساعت سه و پس از چرت زدن دوش میگرفتند؛ ولی هنگام شب از شدت گرما مثل کیک خامهای شیرین – که با خاکه قند تزئین شده باشد – عرق میکردند.
(فصل 3، صفحه 54)
وقتی پسرک بلند شد متوجه شدم که کثیفترین موجودی بود که تابهحال دیده بودم. گردنش خاکستری تیره، پشت دستانش پوسیده و ته ناخنهایش سیاه بود. از قسمتی از صورتش – که به اندازه یک مشت تمیز بود – بهدقت به خانم کارولاین نگاه میکرد. احتمالاً به دلیل اینکه این صبح من و خانم کارولاین باعث سرگرمی کلاس شده بودیم، هیچکس متوجه وجودش در کلاس نشده بود.
(فصل 10، صفحه 165)
اتیکوس بدنی ضعیف داشت. تقریباً پنجاه ساله بود. وقتی من و جم از او میپرسیدیم چرا سنش اینقدر زیاد است، میگفت دیرتر از همسنهایش شروع به زندگی کرده است. فکر کنم این استعداد و مروتی که داشت به دلیل این بود. او نسبت به بیشتر والدینِ شاگردان مدرسه مسنتر بود و وقتی همکلاسیهایمان از پدرانشان تعریف میکردند، ما در مقابل چیزی برای گفتن نداشتیم.
(فصل 17، صفحه 295)
نماینده دادستان، آقای گیلمر، برای ما آشنایی نداشت. او اهل اباتسویل بود و فقط او را هنگام محاکمه میدیدیم و آن هم بهندرت، چون من و جم علاقهای به حضور در محکمه نداشتیم. آقای گیلمر، سری طاس و صورتی صاف داشت و حدوداً بین چهل تا شصت سال سن داشت. پشت به ما ایستاده بود؛ ولی میدانستیم که یکی از چشمانش چپ است و از این حداکثر استفادهاش را میکرد: با اینکه به کسی نگاه نمیکرد، ولی به نطر میرسید که کسی را زیرنظر دارد و به این دلیل همه خود را تحت مراقبت حس میکردند و توجهشان را به محکمه میدادند.
(فصل 24، صفحه 403)
به نظر آقای مریودر، یک متدی است مؤمن اجباری و شوهر خانم مریودر، هیچ فایدهای در خواندن دعای: «خدای کریم، چگونه شکر تو را به جای بیاورم که بدبختی مثل مرا نجات دادی...» نمیدید. عقیده عمومی اهالی میکام بر این بود که خانم مریودر از او یک فرد باوقار ساخته و به یک شهروند مفید و معقولی تبدیل کرده بود. خانم مریودر بهخودیخود مذهبیترین خانم میکام بود.
ترجمه رضا ستوده – انتشارات نگاه
(فصل 1، صفحه 8)
میکامب در اصل شهری قدیمی بود، ولی وقتی من برای اولینبار آن را شناختم، علاوهبر قدیمی بودن، شهر خستهای نیز بود. در هوای بارانی، خیابانهای شهر تبدیل به باتلاقی قرمز میشد. در پیادهروها علف میرویید و در میدان شهر، ساختمان دادگاه، شکمش باد میکرد. درهرصورت هوا گرمتر شده بود. سگ سیاهی در آن روز تابستانی لب و لوچهاش آویزان بود؛ قاطرهای لاغر استخوانی که در میدان شهر به گاری بسته شده بودند در زیر سایه سوزان درختان بلوط مگس میپراندند. تا ساعت نُه صبح یقههای شق و رق مردان دیگر چروک شده بود. خانمها قبلازظهر و بعد از چرت ساعت سه بعدازظهر حمام میکردند و زمانی که شب فرا میرسید مانند کیکهای نرمی بودند که انگار به رویشان عرق حاصل از کار و خامه و پودر تالک ریخته باشند.
(فصل 3، صفحه 39)
پسرک بلند شد. کثیفترین کسی بود که من در عمرم دیده بودم. گردنش خاکستری تیره و پشت دستهایش قهوهای بود و ناخنهایش تا بیخ گوشت سیاه شده بود. او با تنها قسمت تمیز صورتش به اندازه چهار انگشت به دوشیزه کرولاین خیره نگاه کرد. امروز کسی به او توجهی نکرده بود، احتمالاً به خاطر اینکه بیشتر زمان قبلازظهر، من و دوشیزه کرولاین کلاس را سرگرم کرده بودیم.
(فصل 10، صفحه 131)
اتیکوس کمی ناتوان شده بود. او تقریباً پنجاه سال داشت. وقتی من و جم از او پرسیدیم چرا پیر به نظر میرسد، گفت همهچیز را دیر شروع کرده که ما آن را به پای تواناییها و مردانگیهایش گذاشتیم. او از والدین همکلاسیهای ما خیلی بزرگتر بود و وقتی آنها درباره پدر خود لاف میزدند، ما در جواب آنها چیزی برای تعریف کردن نداشتیم.
(فصل 17، صفحه 240)
ما شناختی از نماینده دادستان آقای گیلمر نداشتیم. او اهل ابوتسویل بود. ما فقط وقتی محکمهای تشکیل میشد، که کم اتفاق میافتاد، او را میدیدیم؛ با توجه به اینکه من و جم علاقه خاصی به محاکمات نداشتیم. او با سری طاس و صورتی کاملاً تراشیده میتوانست بین چهل تا شصت سال داشته باشد.
اگرچه پشتش به ما بود، میدانستیم یک چشمش کمی چپ است که او از این نقیصه به نحو احسن به نفع خودش استفاده میکرد: به نظر میرسید به شخص خاصی نگاه میکند که به هیچوجه چنین قصدی نداشت و بنابراین برای هیئت منصفه و شهود این مسئله مصیبتی بود. هیئت منصفه و شهود خود را متناوباً تحت مراقبت شدید میدیدند و باید به آن کاملاً توجه میکردند.
(فصل 24، صفحه 334)
آقای مریوذر که به اجبار متودیست مؤمنی شده بود، ظاهراً اشکالی نمیدید دعا کند: «خداوند رحیم، چگونه شکر تو را بهجا آورم، که این بیچاره را مورد لطف قرار دادی...»
باور عموم در میکامب این بود که درهرحال این خانم مریوذر بود که وجدان او را بیدار کرد و از او همشهری معقول و مفیدی ساخت. از طرف دیگر خانم مریوذر متدینترین زن در میکامب بود.