نمیدانم چه گونه باید خاموش بمانم زمانی که قلبم بیوقفه در حال سخن گفتن است.
این جمله از نویسندهای بزرگ و تاثیرگذار است که از شاخصترین ویژگیهای آثار وی میتوان به جاودانگی شخصیتهایی که خلق کرده است و ماندگاری آنها در ذهن خواننده اشاره کرد که حتا پس از مطالعه با زندگی مخاطب همراه میشوند؛ شخصیتهایی چون راسکولْنیکُف، پرنس ميشكين و برادران کارامازوف که در تاریخ ادبیات جهان جاودانه شدهاند.
این ویژگی از شخصیت ویژه و منحصر به فرد خالق این شخصیتها ناشی شده است، شخصیتی که در دوران جوانی به مرگ محکوم و تا مقابل جوخهی اعدام رفته و به یک باره و معجزهآسا از با تخفیف رو به رو شده و پس از آن سالهای زیادی را در تبعید با اعمال شاقه سپری کرده است. در مورد فیودور داستایفسکی صحبت میکنیم، نویسندهی با شهرت جهانی و تاریخی که نام وی حتا برای آنهایی که با کتابخوانی میانهی خوبی ندارند، شناخته شده است.
متولد 1821 و فرزند دوم خانوادهای به نسبت مرفه بود؛ پدری پزشک و مادری بازرگانزاده. در سیزده سالگی همراه برادرش به مدرسهای شبانهروزی میرود، در پانزده سالگی مادرش را از دست میدهد، در هفده سالگی وارد دانشکدهی نظامی سنپترزبوگ میشود و در سال بعدش یعنی در هجده سالگی خبر فوت پدرش را دریافت میکند. در بیست و دو سالگی به استخدام وزارت جنگ در میآید اما پس از آن که موفق میشود کتاب اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کند، از ارتش استعفا میدهد. در بیست و سه سالگی تمام سهم خود از میراث پدری را به خاطر ولخرجیهایش از دست میدهد. طی یک سال آینده با نگارش چند داستان کوتاه شهرت خوبی به دست میآورد و میتواند وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختار شکن بشود، در همین محافل است که توسط پلیس مخفی روسیه به جرم تلاش برای براندازی حکومت بازداشت و به مرگ محکوم میشود اما با تخفیف تزار برای چهار سال به سیبری تبعید میگردد.
تجربهی شخصی او از قرار گرفتن در آستانهی مرگ باعث شد که دنیای پیرامون خود از منظر ویژهای نگاه کند چنان چه سالها بعد در جایی گفت:
به خاطر ندارم که در هیچ لحظهی دیگری از عمرم به اندازهی آن روز خوشحال بوده باشم.
ویژگی منحصر به فرد آثار داستایفسکی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است که از سرگذشت خود وی ناشی میگردد، گویی خود وی یکی از شخصیتهای داستانهایش است که از کتاب بیرون آمده و پا به دنیای واقع گذاشته است. شخصیت های داستانهای او با چنان ژرفایی در وجود نگاشته شدهاند که روانشناسانی همچون فروید را به تحسین وا داشتهاند.
«شبهای روشن» رمانی کوتاه از داستایفسکی است که نخستین بار در 1884 منتشر شده است؛ داستان مانند اغلب آثار نویسنده توسط یک راوی اول شخص روایت میشود؛ شخصیتی بینام و نشان که در تنهایی و انزوای خود، ساکن سنپطرزبورگ است. او مردی رویاپرداز است که در ذهن خود زندگی میکند و از این که قادر نیست افکارش را متوقف کند و زندگی خود را تغییر دهد، رنج میبرد. با هیچ کس جز خدمتکار پیر و غیراجتماعی که با او زندگی میکند در ارتباط نیست و در خیال خود با خیابانها و ساختمانها همکلام میشود. این روایت شرح زندگی مردی بینام و تنهاست و این که چه گونه در چهار شب تنهاتر میشود.
عنوان شبهای روشن یا شبهای سپید اشاره به این دارد که در شهر سنپطرزبورگ به خاطر موقعیت جغرافیاییاش، در برخی از شبها هیچ وقت به صورت کامل تاریک نمیشوند. این شبها به صورت زمان و مکان جادویی به صورتی استادانه در اثر رمانتیک داستایفسکی جریان پیدا میکنند.
در این اثر که راوی روحیاتی لطیف و شاعرانه دارد، تجربههایش از قدم زدن در خیابانهای سن پطرزبورگ را توصیف میکند. او عاشق شهر در شب است و بر خلاف روز، در شب احساس آرامش میکند. راوی به بیان رابطهاش با دختری جوان به نام ناستنکا میپردازد که اولین بار او را شبی در حالی که به نردهای تکیه کرده و گریه میکند میبیند، مردد و کنجکاور از کنار او میگذرد اما با صدای جیغ دختر باز میگردد و او را از دست مردی مزاحم میرهاند و این گونه آشنایی میان این دو شکل میگیرد. داستان این آشنایی در چهار شب متوالی روایت میشود که به صبح جدایی ختم میشود.
طی چهار شب روشن، دختر زندگیاش را برای مرد تعریف میکند و از عشقی میگوید که یک سال است او را چشم انتظار گذاشته و غافل است از این که در این ارتباط، نگاه خیره اما خجول مرد مقابل در حال دل سپردن است.
«شبهای روشن» نیز مانند همهی شاهکارهای داستایفسکی، از منظری انسانی و روانشناسانه پرداخت شده است. در ابتدا راوی با این که نام و نشانی از خود نمیدهد، مستقیم و صمیمانه خواننده را مخاطب قرار میدهد اما زمانی که به شب چهارم داستان میرسد، استادانه به کناری میرود و دانای کل را جایگزین خود میسازد تا مخاطب بداند که او همان شخصیت بینوایی است که داستان خود را روایت میکرده و اگر مخاطب اندکی ذکاوت به خرج دهد میتواند خود داستایفسکی را نیز در این شخصیت تنها، دل باخته و سرخورده کشف نماید.
ناستنکا در چهار شب از تمام زیر و بمهای زندگیاش حرف میزند اما راویِ تنها از خود هیچ نمیگوید و با این حال داستان چنان استادانه خلق شده است که مخاطب متوجه نمیشود در تمام طول آن با کسی همراه است که از او و گذشتهاش هیچ نمیداند و با این حال با او همدل است.
داستایوفسکی تنهایی، انزوا طلبی و درونگرایی شخصیتش را نه تنها در ظاهر روایت بلکه در باطن آن نیز نشان میدهد و چنان قلم شگفتانگیزی دارد که در آخر کار وقتی راوی دلباخته، دلشکسته میشود و توسط دختر رها میشود؛ مخاطب را وادار کند پا به پای راوی اشک بریزد، بی آن که نشانی از او در ذهن داشته باشد. پس از رفتن ناستنکا، او تنهاتر، سرخوردهتر و شکستهتر میشود. گویی جنس تنهایی او با تنهایی قبل از آمدن ناستنکا بسیار متفاوت است.
از شبهای روشن دو اقتباس سینمایی صورت گرفته است که اولین آن فیلمیست ایتالیایی به کارگردانی لوکینو ویسکونتی محصول سال ۱۹۵۷ و دومین اقتباس فیلمی است بهکارگردانی فرزاد مؤتمن و بازی مهدی احمدی و هانیه توسلی که فیلمنامهی آن را سعید عقیقی نوشتهاست.
این فیلم در زمان خود مورد توجه مخاطبان و منتقدین ایرانی قرار گرفت که باعث شد تا داستان اصلی نیز بیشتر شناخته شود. اثر استادانهی داستایفسکی چنان شیوا و خلاقانه است که حتا پس از دیدن چند بارهی نسخههای سینمایی آن نیز جذابیت خود را از دست نمیدهد و کتابخوانها میتوانند آن را مطالعه کنند بی آن که لذت چشیدن طعم آن را از دست بدهند.