شمع را روشن کردم.سردم بود. دندان هایم روی هم نمی ماند. هوای غار خفه بود. جاوید آمد؛ با آن شباهتش به مودیلیانی که توی تاریک روشن هم پیدا بود و شمع را ازم گرفت. به خاشاک های اطراف کشید. گر گرفتند. انگار که سال ها در انتظار شعله ای باشند. کنار آتش رفتم. دلم می خواست وسط شعله باشم که حسابی گرم شوم. بعد گرما در جانم رخنه کرد. و حالم جا آمد. گفتم:
«خودت هم بیا کنار آتیش گرم شی.»