در این داستان مردی که تمام خاطرات گذشته خود را در کیسه اشغال جای داده است آن را به دست گرفته و داخل شهر به راه میافتد تا توی اولین سطل بزرگ سیاهی که میبیند، بیندازد. وقتی به سطل میرسد پسرکی را میبیند که تازه پشت لبش سبز شده است و در درون سطل خم شده و مشغول پیدا کردن چیزهایی است که آن مرد نمیداند احتمالا چه چیزی است. همانطور که دستش را بالا نگه داشته و فکر میکند که کیسه را داخل سطل بیندازد یا نیندازد به این موضوع میاندیشد که اگر این کیسه را داخل سطل بیندازد و پسرک آن کیسه را بردارد و باز کند عکسهای پارهپارهشده را به هم بچسباند، «مهرناز» را میبیند و شاید مهرناز را به خانه ببرد و آن را روی دیوار اتاقش بچسباند. بعد از خودش میپرسد آیا اصلا پسرک خانه دارد؟ و... .
کتاب قهرمانانی که نیستیم