کاش اندوه یک پیراهن بود، گشاد و بلند و سفید با دکمه های باز و آستین های آویخته که با ناله ی باد و لولای در چوبی مرثیه خوانی می کرد. می انداختیش داخل تشت تا خیس شود. بعد چنگش می زدی، مشتش می زدی، می چلاندی تا لکه هایش محو شود، بریزد. صافش می کردی و دوباره مچاله می انداختی داخل گودی آبی که پرت می شد توی چشم هات. تخته ی پهنی برمی داشتی و تار و پودش را می کوباندی؛ آن قدر که پیراهن صورتی شود، سرخ شود، خونش بند نیاید و با انگشت های سرخ شده ات، بندازیش روی طناب رخت، جلوی آفتاب. تا روز بعد که برش داری از نو به تن کنی...
کتاب بی مقصد