ماناج پدرم بود. آوازه خوان محفل ها و معرکه ها. وقتی پدرش مرد، این باغ با همه ی کندوهای زنبور عسل به او رسید و شد ماناج زنبوردار. یک روز هنگام غروب از زهر نیش هزاران زنبور عصبانی که به او حمله کردند باد کرد و روی همان تخت که تفنگش را زیر آن پنهان می کرد از دنیا رفت. گل اقدس مادر من است. سال ها روی دار قالی ترانه های عاشقانه خوانده است. وقتی برای تکاندن گردو بالای درخت رفته بود شاخه ی زیر پایش شکست. ناگهان به زمین سقوط کرد و برای همیشه زمین گیر شد. حالا من، عمران، تنها ماحصل عشق شورانگیز آن ها، امروز این دفترچه را خریدم. از این به بعد من دیگر هیچ چیز نیستم. من عمران وینچستر هستم"