صبح که بیدار شدم، همه چیز بسته بندی شده بود. مادر بعضی چیزها، مثل ساک لباس های محمد و حمید را میان حویلی گذاشته بود. ساک لباس مادر کلان را گرفته و از حویلی خارج شدم. پیش خانه ی کا کا امین هم بسته های بزرگ و کوچک رختخواب و لباس و ظرف بود. از کنار زمینی گذشتم که کاکا امین برای ساختن مدرسه مشخص کرده بود و بی خبر از این هیاهوها همچنان منتظر ساخته شدن بود، با سنگ چین های مصمم و امیدواری که کنار هم مانده بودند. کنار مزار نشستم. گل هایی که دیروز سر خاک گذاشته بودم، پژمرده بودند. گذاشتم همانطور پژمرده روی مزار باشند...
کتاب دشت