گل اشک که در تمام سال می بارید، و به گلدان های دیگر هم از اشک هایش تعارف می کرد، هزارجور جانور ریز و درشت در گلدانش داشت. ما نمی خواستیم جانورهای گلدان اشک را باور کنیم، تا این که یک روز کرم های قهوه ای شروع کردند برای ما دست تکان دادن. من باز هم گفتم این تخیل ماست که با مواد غذایی ناسالم و تراریخته بالا می آید. امکان ندارد کرم های قهوه ای بتوانند برای آدم دست تکان بدهند. این از بی قیدی ما به روزهای ابری سرچشمه می گیرد. اما بهرام که همیشه می گفت گل اشک، شب های تاریک تا صبح درد می کشد و از اشک هایش به گلدان های دیگر تعارف می کند، می دانست که کرم ها واقعی هستند. ما نخواستیم ایمان بهرام به کرم های قهوه ای را باور کنیم. به همین خاطر خندیدیم. اما بهرام از خنده ی ما نرنجید. حتا گفت خوشحال ام که بالاخره شما هم می خندید. چون خنده نادر است. این را درست می گفت و ما برای این که خوشحال تر هم بشود باز خندیدیم و دیدیم که شب های پاییز با بوی پوست نارنگی و سیگار چه دل پذیر است. بهرام تکیه به بالش می داد و همان جور که سیگارش را دود می کرد از روی قصه ی بازان نم نم می خواند و وقتی هم که خیلی خوابش می گرفت، همان جا کنار بخاری دراز می کشید و می خوابید. عینکش را هم برنمی داشت تا خواب ها را دقیق و همان جور که هستند ببیند. روزهای پاییز گذشتند و الحق که کمر ما و گلدان های شمعدانی را شکستند.
سلام و درود.بسیار خوشحالم که امروز با آثار نویسنده جوان، جناب توحیدیان آشنا شدم. نوشتهها دلنشین است.
سلام نزدیک چهل تومن بدیم به چنین مزخرفاتی ؟