وقتی پدرم از در وارد شد با خود فکر کردم که تا به حال مردی چنین جذاب ندیده ام. حرف می زد، می خندید، حرکاتش نرم و آرام بود، چشمان آبی رنگش شفاف شده بود. گفت که به سادگی فراموش کرده من وجود داشته ام. هرکس می توانست ببیند من هنوز هم می بینم که در این چند ساعت چه تسکینی یافته بود چه خلاصی ای احساس کرده بود ،آزادی مثل هاله ای روی شانه هایش لمیده بود. بعد من کتم را پوشیدم رفتیم سوار ماشین شدیم و او دوباره در صندلی زندان وحشتناک خود نشست، پلک های پیر چشمانش را پوشاند و دیگر هیچ نگفت...
کتاب چشمان نورانی النورا