فقط قصد دارم سر عقلت بیارم. تا حالا شده تو رو به عنوان یه مرد، به همجنس، به موجود در قبول کنه؟ لابد می خوای بگی وقتی تفنگدار دریایی بودی. تو این کار رو به خاطر اون کردی. چون حتی اون موقع هم دنبال عشق و محبتش می گشتی. می خواستی توجهش رو جلب کنی. تو هیچ وقت نمی خواستی یه تفنگدار دریایی بشی. «خب بابا، حالا دوستم داری ؟» آره، بهت افتخار می کرد، ازت سپاسگزار بود. چون بهش یه چیزی دادی که بتونه باهاش به بقیه حسابی پز بده. ولی باز هم دوستت نداشت... تا حالا شده به کارهایی که انجام میدی افتخار کنه؟ چیزهایی که برای تو با ارزش هستن؟ تا حالا شده به جای مسخره کردن، یک بار، فقط یک بار از تدریس کردنت، از کتاب هایی که چاپ کردی، تعریف کنه؟
بخشی از نمایشنامه
کتاب هرگز برای پدرم آواز نخواندم