ماریا خوزه زنی پنجاه ساله، زیبا، فوق العاده مهربان و شاد است. او موهای قهوه ای روشنی دارد که مواج تا زیر شانه هایش می افتد. ماریا در آلیکانته زندگی می کند و عاشق قدم زدن با حیوان خانگی اش در ساحل است. این بانوی زیبا دو بار ازدواج کرده و کارمند دولت است. یادم می آید روز اولی که برای مشاوره به کلینیک آمد، وقتی داشت از مشکل اضطرابش، که 25 سال بود شکنجه اش می داد! برایم می گفت. مدام شوخی می کرد. اضطراب تا اعماق وجودش رخنه کرده بود، اما بااین حال، او نمی توانست از بروز شادی طبیعی خود جلوگیری کند. ماریا هر روز با حملات اضطرابی بسیار شدیدی دست به گریبان بود و بدتر از آن، به دلیل توصیه بد پزشک، او در چنگال داروهای ضد اضطراب گرفتار شده بود، داروهایی که نه تنها هیچ کمکی به او نکرده بودند، به اضطراب، سردرگمی و گه گاهی ترس شدید او، که از مصرف بیش ازحد داروها سرچشمه می گرفت، دامن زده بودند. او روزی شش یا هفت قرص آرام بخش مصرف می کرد، با این وجود، اضطرابش سال به سال بیشتر می شد. ماریا، اکنون که بهبودی کامل یافته است، حال و روز آن روزهایش را این گونه توصیف می کند: بین اختلال اضطراب و اعتیاد به قرص، ذهن من کاملا گیر افتاده بود. اعتیاد باعث افزایش پریشان حالی من می شد؛ زیرا یک ساعت قبل از مصرف هر قرص، دلشوره و تشویش به سراغم می آمد. منظورم این است که حملات پانیک به سراغم می آمد و علاوه برآن، به خاطر آن قرص های منزجرکننده عصبی تر شده بودم. ماریا خوزه در حملات اضطراب خود، تپش های شدیدی را احساس می کرد، گویی قلبش می خواهد از سینه بیرون بپرد و به دنبال آن سرگیجه بی رحمی به او دست می داد که تقریبا از پا درش می آورد، تا جایی که احساس وحشتناکی از نزدیکی به مرگ را تجربه می کرد.
عالیه این کتاب