ترانه هم به این محبت احتیاج داشت، او هم با همه ی وجود همین را می خواست. بودن در کنار اولین و احتمالا آخرین عشق زندگی اش. اما می دانست گفتن این موضوع به بزرگ ترها دردی از آن ها دوا نخواهد کرد. او و پارسا باید این چند ماه را صبر می کردند. گمان نمی کرد بعد از آن مشکل خاصی داشته باشند. پیوند دو خواهر مهربان را این وصلت محکم تر می کرد. پارسا گفت:« دوری از تو برام سخت شده.» ترانه گفت:« نمیخوام بد و بی حیا جلوه کنیم.» پارسا فرمان را چرخاند:« ما بی حیا جلوه کنیم؟!» ترانه خندید:« فقط چند ماه.» بعد با نازی دخترانه لب هایش را جمع کرد:« باشه؟» پارسا گفت:« مگه چاره ی دیگه ای هم دارم، صبر می کنم.»